۱۳۸۵ مرداد ۹, دوشنبه

پرواز بر بال خيال

پرواز بر بال خیال:

دیروز رفتم شهر کتاب خیابان آبان.و ۳ ساعتی تو کتابها غرق شدم.نا خودآگاه به گذشته ها سفر کردم .به روزگاری که چهارشنبه ها پیش کتابفروشم میرفتم و افرادی که اونجا بودن و بحثهای داغ آن زمان رو .در میان شوق و هیاهوی ما و دفاعهای جانانه ما از آقای خاتمی و اینکه او آن کسی است که ما در آرزوهایمان آمدنش را می خواستیم.نویسنده سالخورده ای که همیشه من رو بسیار محبت می کرد گفت پسرم من تا چیزی رو با چشمانم نبینم باور نمی کنم .اون حرف اون روز به من خیلی سنگین اومد و در دل خودم او را به دور بودن از مسایل روز و اینکه با شرایط امروز آشنا نیت کردم.سالها از اون روز ها میگذره و من تازه فهمیدم که چه زود باور بودم.مردی که با یاسها آمد.مردی که اشکها برایش فرش زیر پا ساختند در حالیکه که دیگر مثل قدیمها مهربان نبود با هو کردنهای بچه ها در دانشگاه تهران بدرقه شد.و.....من هم یاد گرفتم تا چیزی را با چشمانم نبینم باور نکنم

ادبیات داستانی:

چند صباحی است به ادبیات داستانی و داستان علاقه مند شدم کلی کتاب داستان خریدم حالا خوندمشون میگم کدوما خوب بود .ممنون میشم اگه کتاب داستان قشنگی رو که خوندین بهم معرف کنین.

از دفتر خاطراتم :

روزها

 از پشت پنجره اتاق تنهایی خویش

خیابان را می نگرم

شاید که تو بیایی

و شبها

گوش به خش خش برگهای پاییزی می سپارم

شاید که

 عابر روی برگها تو باشی

اشک میریزم

شاید که روزی اشکها

باز گویند با تو

راز مهر جاودانیم را

۱۳۸۵ مرداد ۷, شنبه

هورا

دوستان قديمي

دوستان قديمي.چقدر بوي مطبوعي دارن.بالاخره دوست دوران ابتدايي ام رو پيدا كردم.دوستي كه واقعا دوستش داشتم و اسمش مهران بود رو پيدا كردم.ولي دوست ديگري رو هم در دوران ابتدايي داشتم كه اسمش سيامك بود و هر چي خودم رو معرفي كردم من رو يادش نيومد يكجورايي دلم شكست .خيلي دوست داشتم ببينمش.ولي اون اصلا علاقه اي نداشت نميدونم دوست نداشت من رو ببينه يا يادش نميومد.دلم يكهو گرفت واقعا ما آدمها چه زود فراموش كار مي شويم.

دوستت دارمها

تا حالا شده به يك دوست قديمي كه شما رو ترك كرده ولي شما كماكان خيلي دوستش دارين بگين دوستش دارين ولي اون در برابر تمام خواهشها و تمناي شما با غرور نگاهتون كنه و بگه همه چيز تموم شد.عزيزم بايد قبول كني كه همه چيز تموم شد.فكر ميكنين لحظه اي بدتر از اين لحظه ميتونه وجود داشته باشه؟؟

روز دوست دختر

راستي آقا پسرهاي گل روز اول آگوست(۱۰ مرداد) روز دوست دختر هست .اگه دوست داشتين براي دوست دخترتون كارت تبريك بفرستين اينم يه كارتدوني

۱۳۸۵ مرداد ۵, پنجشنبه

کوچه خاطرات

کوچه خاطرات

این روزها بیشتر از هر زمان شبگرد کوچه های خاطراتم.

به کوچه آرزوها سرک کشیدم و ناخودآگاه خندم گرفت.وقتی که بچه بودم دوست داشتم که خلبان بشم.دوشت داشتم که هر  روز آلاسکا بخورم(رنگ نارنجی اش رو خیلی دوست داشتم)دوست داشتم که دخترهای همسایه موقع وسطی بازی کردن من رو هم بازی بدن ( من ۵ سالم بود و اونها ۴-۵ سال از من بزرگتر بودن و من رو تو بازی نخودی میزاشتن ).دوست داشتم که هر روز برف بیاد تا مدرسه تعطیل بشه.دوست داشتم همیشه صندلی جلوی سرویس مدرسه بشینم.دوست داشتم ساعت ۵ بشه تا پسرک کوچولوی تلویزیون پرده قرمز رو کنار بزنه و کارتون شروع بشه.دوست داشتم یک ماشین آهو بیابان داشته باشم و.........دوست داشتم که زود بزرگ بشم.

ولی حالا دلم برای پاکی و صداقت ارتباطات و دوستیهای بچگی تنگ شده.دوست دارم مثل اون موقعها هرکی رو که دوست دارم برم بهش لبخند بزنم و بگم دوستش دارم و کسی رو هم که دوست ندارم چنگ بزنم و گازش بگیرم.دوست دارم کسی رو که دوست دارم بغل کنم و ببوسم و کسی رو که دوست ندارم مشت و لگد بزنم...

راستی شما به کوچه آرزوهاتون سر زدین؟ به آرزوهاتون رسیدین ؟

۱۳۸۵ مرداد ۴, چهارشنبه

دلتنگی

دلتنگی

تو زندگی لحظه هایی است که احساس می کنی دلت واسه یکی اونقدر تنگ شده که دلت میخواد اونرو از رویاهات بگیری و واقعا بغلش کنی.

این نوشته بالا رو از وبلاگ دوست عزیزم مازیار کش رفتم.خیلی به دلم نشست امیدوارم هیچ وقت لازم نشه کسی رو از رویاهاتون بگیرین و کسی که دوستش دارین همیشه کنارتون باشه.

۱۳۸۵ مرداد ۲, دوشنبه

چه بايد گفت؟

چه باید گفت؟ چه دوست دارند بشنوند؟

شروع دوره جوانی من همزمان بود با پدیده عظیم اجتماعی دوم خرداد.و من هم که از بچگی علاقه زیادی به کارهای اجتماعی داشتم خیلی زودتر از آنچه تصور میکردم درگیر کارهای اجتماعی شدم.در آن زمان به صورت اتفاقی پایم به روزنامه باز شد و به صورت پراکنده بدون آنکه از فن نوشتار چیزی بدونم احساساتم رو می نوشتم.در آن زمان وبلاگی هم داشتم که بعضی از نوشته هام رو در آنجا می نوشتم.وبلاگی که هر روز خواننده های زیادی داشت.من در آنجا آرزوهای نسلم رو می نوشتم.نسلی که آرزوی ساختن یک آرمانشهر داشت.نسلی که آرزوهاش رو فریاد کشید.نسلی که مشتهاش رو گره کرد .نسلی که برای آنچه عقیده داشت هزینه داد و با پایان آن سالها و با خزان بهار مطبوعات نسل از هم گسیخت و هرکدوم به راهی رفتن.گرد غم و نا امیدی روی نسل من پاشیده شد و تنها گاه گاهی قسمتی از غمهایش را به زبان استعاره میگه.من احساس میکنم که بعد از ما نسلی اومده که آرزوهای دیگهای داره و دنیا رو با ما متفاوت میبینه و دوست داره حرفهایی از جنس دیگه بشنوه.

واقعا دوست دارم بدونم که نسلی که پس از ما و بعد از پایان هیاهوی دوم خرداد پا به عرصه جوانی گذاشت دغدغه های ذهنیش چیه؟ اولویت های زندگیش چیه ؟ دوست داره چه چیزی بدست بیاره؟ از چه راهی میخواد به آرزوهاش برسه؟ شما چی فکر می کنین؟ 

۱۳۸۵ مرداد ۱, یکشنبه

عکس العمل در مواجهه با ناملايمات؟

۱- عکس العمل در مواجهه با ناملایمات؟

دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد.از مبارزه خسته بودنمی دانست چه کند بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند.پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپز خانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد وآن ها را جوشاند.سپس در اولی تعدادی هویج در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار دادو بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه ای منتظر ماند. دختر هم تعجب کردو بی صبرانه منتظر بود.تقریبا بعد از 20 دقیقه پدر اجاق گاز را خاموش کردهویج ها و تخم مرغ ها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.سپس رو به دختر کرد و پرسید:عزیزم چه می بینی؟دختر هم در پاسخ گفت:هویج تخم مرغ و قهوه.
پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند.هویج ها نرم و لطیف بودندو تخم مرغ ها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودنددر آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید. دختر دلیل اینکار را سوال کردو پاسخ شنید:دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند.هویج های سخت و محکم ضعیف و نرم شدند.پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغ ها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت آب را تغییر دهند.
سپس پدر از دخترش پرسید:حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی مواجهه می شوی مثل کدامیک رفتار می کنی؟هویج تخم مرغ یا قهوه؟

۲- جدایی

آنگاه که سلامت را می خواهم

           بدرودم میگویی

آنگاه که با تو بودن را می خواهم

         آوای جدایی سر می دهی

آنگاه که به فریاد می خوانمت

         پوزخندی به سادگی ام میزنی

آنگاه که ذره ذره عاشق می شدم

         از جدایی نگفتی

و امروز که بیش از هر زمان عاشقم

        از پایان می گویی

آری پایان

        این است رسم زمان

فریاد از این زمان

        فریاد از این خزان

خزانی که بربود بهار دوستیمان



۱۳۸۵ تیر ۳۱, شنبه

خبر فوری

خبر فوری

اگه شما هم مثل من تلویزیون رو باز کردین و خواستین خبری از کشورتون بشنوین ولی یکدم خبر از لبنان شنیدین فکر نکنین اینجا لبنان است بلکه اینجا هنوز ایران است هرچند اینجا بعضی ها به نظرشون لبنان از مام وطن مهم تر است ولی به نظر من همیشه ایران اولویت اول باید باشه.و چو ایران مباشد تن من مباد رو باید به صدای بلند دوباره فریاد زنیم.شاید بشنوند.

۱۳۸۵ تیر ۳۰, جمعه

من از جنگ بيزارم

ساختمانهای فروریخته .درختان سوخته.آسمان غبار آلود.صدای مداوم انفجار.صدای گوش خراش آژیر. شیون مادران کودک از دست داده . عکسهایی خانوادگی که تنها یادگاران ایام خوش این سرزمینند و در میان آوارها دیده میشوند .چشمان اشکبار پدری که تمام خانواده اش را در جنگ از دست داده . دود و آتشی که مداوم در حال برخاستن است .اینها تنها گوشه ای از غمنامه جنگ است. آری جنگ...جنگی که بر شهرها گرد مرگ پاشیده و شهر زندگان را به مزار جانباختگان تبدیل کرده.

من از جنگ بیزارم. من از جنگ افروزان بیزارم .من از کسانی که مو شک به شهرهای مسکونی میزنند بیزارم .من از کسانیکه شهرها را بمباران می کنند بیزارم.من از آنان که گلوله میزنند بیزارم .من از آنان که گلوله را با گلوله پاسخ میدهند بیزارم.خدایا به راستی گناه این مردمان چیست که باید تاوان ددمنشی جنگ افروزان را بپردازند؟؟

۱۳۸۵ تیر ۲۹, پنجشنبه

چرا وبلاگ مينويسم؟

سوالی که من رو مدتها به خودش مشغول کرده اینه که چرا وبلاگ مینویسیم؟

۱- میخواهیم خاطراتمون رو ثبت کنیم//ولی دفترچه یادداشت جای بهتری برای خاطرات نوشتن نیست؟

۲- میخواهیم احساساتمون رو با دیگران در میون بزاریم // ولی در میون گذاشتن این احساسات با کسی که ما رو میشناسه و بهتر درک میکنه بهتر نیست؟

۳-میخواهیم که احساس تنهاییمون رو با نوشتن پر کنیم//ولی بهتر نیست این وقت رو صرف پیدا کردن یک دوست کنیم؟

۴- مد شده و همه دنیا وبلاگ مینویسن پس ما هم باید یک وبلاگ داشته باشیم//ولی بهتر نیست این وقت رو صرف استراحت کنیم؟

۵- میخواهیم که یک وبلاگ پر خواننده داشته باشیم//خوب چی میشه چه چیزی بدست میاریم؟

با همه این حرفها نمیدونم چرا هنوزم وبلاگ مینویسم؟راستی شما برا چی وبلاگ مینویسین؟

۱۳۸۵ تیر ۲۶, دوشنبه

مادر

۱- ضد کوچ

از وقتی غالب وبلاگم رو عوض کردم احساس خوبی بهش پیدا کردم و دوباره دوست دارم که تو همین وبلاگ بنویسم.

۲- مادرتنها ترجمان عشق بدون شرط

هرچند که من با روز مادری که هر سال عوض میشه مخالفم ولی شاید روزی باشه که ما بتونیم دوباره عشق بدون قید و شرط مادرمان را با تبریکی پاس گوییم.

چه زود بزرگ می شویم ما.انگار همین دیروز بود که منتظر سرویس مدرسه ابتدایی ام بودم و مادرم با چشمان پر مهرش از پشت پنجره مرا تا دور شدن از خانه نگاه میکرد.هرگاه که زمین میخوردم یا مشکلی برایم پیش میامد تنها آغوش همیشه باز برای آرمیدن آغوش مادرم بود.تنها دستان همیشه نوازشگر دستان مادرم بود .تنها زمزمه گر کلام دوستت دارم مادر بود.آنگاه که شاد بودم با من میخندید و آنگاه که غمگین بودم سر بر شانه هایش میگذاشتم و با گریستن آرام میگرفتم.

بزرگ شدم.دستهای نوازشگر دگری پیدا کردم.نغمه های جدیدی شنیدم.گاه چنان مجذوب این نغمه ها و دستها شدم که که مادر همیشه عاشقم را از یاد بردم.هرکدام از آن دستها و نغمه ها به سویی رفتند ولی مادرم در تمام این لحظات حتی آن زمان که از او بسیار دور بودم من را نگاه میکرد و آغوشش برایم باز بود.و هر بار که به سوی او بازمیگشتم فقط به من میگفت خوش آمدی. از آمدنت خوشحالم.

آری مادرتنها ترجمان عشق بدون شرط است

۱۳۸۵ تیر ۲۱, چهارشنبه

كوچ

سلام.سلام.

سلامت ميگويم

دستهايم را به سويت دراز ميكنم

تورا به سوي خويش ميخوانم

تو هم دوباره بخوانم

دوستان عزيزي كه هنوز به يادم هستين و به من سر ميزنين.چند صباحي است كه در ياهو ۳۶۰ مينويسم خوشحال ميشم بهم سر بزنين.شعرواره

به اميد ديدار: http://blog.360.yahoo.com/payamsn