ماجراهای من و آلوچه:
امروز مادر گرامی بنده رو مامور کرده بودن که برم عکسهایی که قاب کرده بودن رو از بازار تجریش بگیرم. بنده هم شکم گنده در راه رسیدن به قاب فروشی یک بسته آلوچه از اون غیر بهداشتی ها که الکی یک شماره ای روش زدن خریدم و شروع کردم به خوردن .حالا بگذریم از نگاههای رهگذران در صحنه ؛ که با نگاه های سرشار از تحسینشون من رو تشویق می کردن.البته بعضی از عزیزان برای تشویق من از انگشتانشون هم استفاده می کردن و بنده رو به دوستاشون هم نشون میدادن تا تشویق کنن .
ولی خوب من فاتحانه بسته آلوچه رو تو دهنم می کردم و به راه خودم ادامه می دادم . که یهو یک صدای آشنا باعث شد بنده قبضه روح شم .بعله مامان جان بودن که همراه با دوستشون که تشریف آورده بودن سینما .من هم از خجالت سریع به روش جیمز باندی آلوچه رو گذاشتم تو جیب شلوارم ولی تمام صورتم آلوچه ای بود.و قیافه بنده هم مثل دلقکهای سیرک
خلاصه آبروی نداشته ما جلوی دوست خانم مادر بر باد رفت وبدتر از این آبروریزی گیرهای خانم مادر هست که میگن پس تو کی می خوای بزرگ بشی ؛بابات وقتی همسن تو بود ؛تو 4 سالت بود و رگبار جملات تشویقی و تحسینی .رگباری که هنوز ادامه داره .............که لازم به توضیح است با تشریف فرمایی آقای پدر احتمالا این رگبار به طوفان تبدیل میشه .
داشتم این پست رو می نوشتم .یکهو یاد گلنار افتادم. دختری که تو جنگل گم شد و با خرسها زندگی می کرد. یک شعر خاله غورباقه واسه گلنار تو همین صحنه ای که عکسش بالا هست می خوند.شعری که مدتها ورد زبون من بود.
۹۸ تا بچه // کنار کوچه // می خورن کلوچه // کولوچه آلوچه و...