۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

جشنی ايرانی

پیدایش جشن سده:

آبان روز از بهمن ماه برابر با دهم بهمن در گاهشماری ایرانی شامگاه چهلمین روز پس از جشن شب چله، آبان روز از بهمن ماه و در چله­ی زمستان، جشن «سَدَه» یا «سَت» یا «سده سوزی» برگزار می­شود.

میان آریایی­های هند و ایرانی، درباره­ی آتش و پیدایش این جشن بزرگ باورهای گوناگونی پدیدار است. رایج­ترین این داستان­ها روایت حکیم ابوالقاسم فردوسی در کتاب نامدار شاهنامه می­باشد، که به موجب آن بر اثر اتفاقی که جنبه­ی رازآمیز و کنایتی دارد آتش پدید آمد.
در شرح این داستان آمده است که هوشنگ­شاه برای شکار با همراهان خود به بیابان رفته بود که ماری سیاه رنگ و بزرگ را دید، سنگی برداشت و به سوی مار پرتاب کرد، سنگ ناگهان به سنگی دیگر برخورد کرد و از به هم خوردن دو سنگ جرقه­ای پرید و در خس و خاشاک افتاد و آتشی روشن شد و مار گریخت. هوشنگ فرمان داد برای پیدایش آتش فروغ ایزدی جشنی گرفتند و شادی کردند و نگذاشتند که آتش خاموش شود.
روشنی و آتش، نمونه و کنایه از زیبایی، برکت و آسایش و لاجرم فروغ خداوندی است و مار سیاه کنایه از بدی، تباهی، مرگ و سرما. با روشن شدن آتش مار می­گریزد و نیکی بر بدی غلبه پیدا می­کند.

یکی  روز  شاه  جهان  سوی  کوه        گذر  کرد  با  چند  کس  هم  گروه
پدید   آمد   از   دور  چیزی   دراز       سیه  رنگ  و  تیره  تن  و تیز تاز
دو چشم از بر سر چو در چشمه­خون        ز  دود  دهانش  جهان  تیره  گون
نگه ­ کرد هوشنگ با هوش و هنگ        گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ
به  زور  کیانی  رهانید  دست         جهان سوز مار از جهانجوی  جست
بر آمد به سنگ گران سنگِ خُرد      همان و همین سنگ بشکست گُرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ     دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز          از این طبع سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیش جهان آفرین            نیایش همی کرد و خواند آفرین
یکی جشن کرد آن شب و باده خوَرد      سده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند این سده یادگار          بسی باد چون او دگر شهریار

برخی دیگر از روایات سده را به اردشیر پاپکان و برخی دیگر به کیومرث نسبت داده­اند و گفته­اند چون عدد فرزندانش به سد رسید، جشنی بزرگ برپا کرد و آتشی فراوان افروختند و آن را سده نام نهادند. از پیروزی فریدون بر ضحاک نیز خبر آمده است.
خلف تبریزی در «برهان قاطع» آورده است که : «کیومرث را سد فرزند از اناث و ذکور بود، چون به حد رشد و تمیز رسیدند، در شب این روز جشن ساخت و همه را کدخدا کرد و فرمود که آتش بسیار برافروختند بدان سبب آن را سده می­گویند.» در پی این مطلب نیز می­گوید که این جشن را بعضی به آدم نیز نسبت می­دهند، و آشکار است که منظور از آدم همان کیومرث است که در اساطیر ایرانی نخستین بشر محسوب می­شود.

  

قصه نا تمام : (‌از دفتر خاطراتم )‌

پیوستن و گسستن قصه پر غصه ایست که دیرگاهیست مرا در انجماد خویش ساکن و بی حرکت نگاه داشته.شوق پیوستن  چنان در هیاهوی گسستن رنگ می بازد که من از سایه خویش نیز گریزانم.هر بار که دست پر مهری به سویم دراز می شود او را از خویش میرانم مبادا که یخ وجودم آب شود.من از دوباره جاری شدن می ترسم .می ترسم که اگر بار دگر جاری شوم دیگر حتی فرصت منجمد شدن را هم پیدا نکنم و یکسر بخار شوم . . .زندگی جاریست و من در گوشه ای از دنیا؛ درون اتاقک یخی خویش تنها آن را به نظاره نشسته ام . . .   

جشنی ايرانی

پیدایش جشن سده:

آبان روز از بهمن ماه برابر با دهم بهمن در گاهشماری ایرانی شامگاه چهلمین روز پس از جشن شب چله، آبان روز از بهمن ماه و در چله­ی زمستان، جشن «سَدَه» یا «سَت» یا «سده سوزی» برگزار می­شود.

میان آریایی­های هند و ایرانی، درباره­ی آتش و پیدایش این جشن بزرگ باورهای گوناگونی پدیدار است. رایج­ترین این داستان­ها روایت حکیم ابوالقاسم فردوسی در کتاب نامدار شاهنامه می­باشد، که به موجب آن بر اثر اتفاقی که جنبه­ی رازآمیز و کنایتی دارد آتش پدید آمد.
در شرح این داستان آمده است که هوشنگ­شاه برای شکار با همراهان خود به بیابان رفته بود که ماری سیاه رنگ و بزرگ را دید، سنگی برداشت و به سوی مار پرتاب کرد، سنگ ناگهان به سنگی دیگر برخورد کرد و از به هم خوردن دو سنگ جرقه­ای پرید و در خس و خاشاک افتاد و آتشی روشن شد و مار گریخت. هوشنگ فرمان داد برای پیدایش آتش فروغ ایزدی جشنی گرفتند و شادی کردند و نگذاشتند که آتش خاموش شود.
روشنی و آتش، نمونه و کنایه از زیبایی، برکت و آسایش و لاجرم فروغ خداوندی است و مار سیاه کنایه از بدی، تباهی، مرگ و سرما. با روشن شدن آتش مار می­گریزد و نیکی بر بدی غلبه پیدا می­کند.

یکی  روز  شاه  جهان  سوی  کوه        گذر  کرد  با  چند  کس  هم  گروه
پدید   آمد   از   دور  چیزی   دراز       سیه  رنگ  و  تیره  تن  و تیز تاز
دو چشم از بر سر چو در چشمه­خون        ز  دود  دهانش  جهان  تیره  گون
نگه ­ کرد هوشنگ با هوش و هنگ        گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ
به  زور  کیانی  رهانید  دست         جهان سوز مار از جهانجوی  جست
بر آمد به سنگ گران سنگِ خُرد      همان و همین سنگ بشکست گُرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ     دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز          از این طبع سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیش جهان آفرین            نیایش همی کرد و خواند آفرین
یکی جشن کرد آن شب و باده خوَرد      سده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند این سده یادگار          بسی باد چون او دگر شهریار

برخی دیگر از روایات سده را به اردشیر پاپکان و برخی دیگر به کیومرث نسبت داده­اند و گفته­اند چون عدد فرزندانش به سد رسید، جشنی بزرگ برپا کرد و آتشی فراوان افروختند و آن را سده نام نهادند. از پیروزی فریدون بر ضحاک نیز خبر آمده است.
خلف تبریزی در «برهان قاطع» آورده است که : «کیومرث را سد فرزند از اناث و ذکور بود، چون به حد رشد و تمیز رسیدند، در شب این روز جشن ساخت و همه را کدخدا کرد و فرمود که آتش بسیار برافروختند بدان سبب آن را سده می­گویند.» در پی این مطلب نیز می­گوید که این جشن را بعضی به آدم نیز نسبت می­دهند، و آشکار است که منظور از آدم همان کیومرث است که در اساطیر ایرانی نخستین بشر محسوب می­شود.

  

قصه نا تمام : (‌از دفتر خاطراتم )‌

پیوستن و گسستن قصه پر غصه ایست که دیرگاهیست مرا در انجماد خویش ساکن و بی حرکت نگاه داشته.شوق پیوستن  چنان در هیاهوی گسستن رنگ می بازد که من از سایه خویش نیز گریزانم.هر بار که دست پر مهری به سویم دراز می شود او را از خویش میرانم مبادا که یخ وجودم آب شود.من از دوباره جاری شدن می ترسم .می ترسم که اگر بار دگر جاری شوم دیگر حتی فرصت منجمد شدن را هم پیدا نکنم و یکسر بخار شوم . . .زندگی جاریست و من در گوشه ای از دنیا؛ درون اتاقک یخی خویش تنها آن را به نظاره نشسته ام . . .   

۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه

دلتنگم

برادر جان دلم تنگه :

سلام.سلامی به وسعت آرزوها . آرزوهایی که دیر زمانیست خیلی از آنها را از یاد بردیم . آرزوهایی که زمانی مهم ترین دغدغه خاطرمان بود و اکنون که نگاهی به آنها می کنیم می بینیم که چقدر از آنها دور افتادیم.امروز که از پادگان بر می گشتم عجیب یاد گذشته ها افتادم و یاد آن زمانها که چقدر زیبا آینده ام را با بهترین دوست و مهربان ترین همدم همیشگی ام ترسیم می کردیم. یاد شبهایی که چقدر با هم نقشه می کشیدیم واسه روزهایی که اون هم دانشگاه قبول میشه. تازه داشتم مفهوم تکیه داشتن رو و به کسی تکیه کردن رو احساس می کردم که بهترینم میان ماندن و رفتن ، پرواز را برگزید و رفت .برادر جان دلم تنگه.برادر جان دلم تنگه.میگن گذشت زمان دلتنگی ها رو کم می کنه ولی من هر رزو دلتنگ تر می شم.باور کردم که دیگر نیستی ولی اندوه نبودنت هر روزبیشتر میشه.تو را می بویم همین نزدیکی ها هستی ، مثل همیشه.می خوام باهات درد دل کنم.ولی کجایی نمی بینمت.بیا می خوام باهات بازی کنم. بیا می خوام دوباره با همه شوخی کنیم و بخندیم.دوست دارم در یکی از شبهایی که خوابت را می بینم دیگر از خواب بیدار نشم و همیشه در عالم با تو بودن بمونم...........

 

و اما قصه شیرین پادگان :

خوب این هفته که خیلی خوب بود. این هفته من از یک سرباز نمونه تبدیل شدم به یک کارمند نمونه . کارمندی که صبح ساعت 4.5 صبح به سمت محل کار حرکت می کنه و هر رزو ساعت 6 عصر خونه هست.کم کم داره دفترچه مرخصی ام پر میشه بس که مرخصی ساعتی گرفتم.خاطره جدیدی هم که اتفاق نیافتده چون که فقط کلاس تئوری میریم و من رژه صبحگاهی رو هم به مدد تمارض درد پا پیچوندم و تنها اتفاق این روها تناول مداوم چیپس و پفک و تخمه در سر کلاسهای تئوری هست.البته در کنار اینها خواب رو هم باید اضافه کرد که یکی از ارکان مهم کلاس تئوری هست.من هم که در این روزها در حال تمارض هستم و از پوشیدن پوتین معاف شدم و با دمپایی سفید مشغول جولان در پادگانم.اینقدر هم جورابم خوشگل و گل منگولی هست که فرمانده محترم گروهان خواهش کرده یک جوراب یکم تیره تر بپوشم.واقعا جالب بود امروز داشت چشماش 4 تا می شد از دیدن من با اون جورابای گل منگولی .بیچاره با کلی خجالت به من گفت آخه آقای دکتر این جورابا شایسته شخصیت شما نیست.بیچاره من رو با آدم حسابی اشتباه گرفته.اتفاق مهم دیگه هفته گذشته برف بازی خفن درون پادگان بود که بنده بعد از کلی برف بازی مورد هجوم نا جوانمردانه یکی از دوستان قرار گرفتم که ناچار به دنبال کردن مهاجم به صورت دو در پادگان شدم که در حین دویدن مثل تانک خوردم زمین و شدم خرس برفی.در همین حین فرمانده گردان هم سر رسید که می خواست برای برف بازی گیر بده و با دیدن صحنه سقوط من در برف از زور خنده حتی نتونست یک کلمه حرف بزنه و رفت تو اتاقش.این رییس دفترش هم از این صحنه زمین خوردن من و تعقیب و گریز با موبایلش فیلمبرداری کرده که هر روز به من میگه می خوام بفرستم واسه اخبار 30 : 20 تلویزیون با عنوان سربازی پزشکان وظیفه.اتفاق قابل ذکر دیگه هم سبقت گرفتن چرخ ماشین دوستم از ماشین بود.ما داشتیم می رفتیم پادگان که یکهو دیدیم داره لاستیکمون از ماشین سبقت میگیره ولی خدا رو شکر مشکلی برامون ایجاد نشد و ماشین راحت ایستاد.خلاصه خطر از بیخ گوشمون گذشت.

دلتنگم

برادر جان دلم تنگه :

سلام.سلامی به وسعت آرزوها . آرزوهایی که دیر زمانیست خیلی از آنها را از یاد بردیم . آرزوهایی که زمانی مهم ترین دغدغه خاطرمان بود و اکنون که نگاهی به آنها می کنیم می بینیم که چقدر از آنها دور افتادیم.امروز که از پادگان بر می گشتم عجیب یاد گذشته ها افتادم و یاد آن زمانها که چقدر زیبا آینده ام را با بهترین دوست و مهربان ترین همدم همیشگی ام ترسیم می کردیم. یاد شبهایی که چقدر با هم نقشه می کشیدیم واسه روزهایی که اون هم دانشگاه قبول میشه. تازه داشتم مفهوم تکیه داشتن رو و به کسی تکیه کردن رو احساس می کردم که بهترینم میان ماندن و رفتن ، پرواز را برگزید و رفت .برادر جان دلم تنگه.برادر جان دلم تنگه.میگن گذشت زمان دلتنگی ها رو کم می کنه ولی من هر رزو دلتنگ تر می شم.باور کردم که دیگر نیستی ولی اندوه نبودنت هر روزبیشتر میشه.تو را می بویم همین نزدیکی ها هستی ، مثل همیشه.می خوام باهات درد دل کنم.ولی کجایی نمی بینمت.بیا می خوام باهات بازی کنم. بیا می خوام دوباره با همه شوخی کنیم و بخندیم.دوست دارم در یکی از شبهایی که خوابت را می بینم دیگر از خواب بیدار نشم و همیشه در عالم با تو بودن بمونم...........

 

و اما قصه شیرین پادگان :

خوب این هفته که خیلی خوب بود. این هفته من از یک سرباز نمونه تبدیل شدم به یک کارمند نمونه . کارمندی که صبح ساعت 4.5 صبح به سمت محل کار حرکت می کنه و هر رزو ساعت 6 عصر خونه هست.کم کم داره دفترچه مرخصی ام پر میشه بس که مرخصی ساعتی گرفتم.خاطره جدیدی هم که اتفاق نیافتده چون که فقط کلاس تئوری میریم و من رژه صبحگاهی رو هم به مدد تمارض درد پا پیچوندم و تنها اتفاق این روها تناول مداوم چیپس و پفک و تخمه در سر کلاسهای تئوری هست.البته در کنار اینها خواب رو هم باید اضافه کرد که یکی از ارکان مهم کلاس تئوری هست.من هم که در این روزها در حال تمارض هستم و از پوشیدن پوتین معاف شدم و با دمپایی سفید مشغول جولان در پادگانم.اینقدر هم جورابم خوشگل و گل منگولی هست که فرمانده محترم گروهان خواهش کرده یک جوراب یکم تیره تر بپوشم.واقعا جالب بود امروز داشت چشماش 4 تا می شد از دیدن من با اون جورابای گل منگولی .بیچاره با کلی خجالت به من گفت آخه آقای دکتر این جورابا شایسته شخصیت شما نیست.بیچاره من رو با آدم حسابی اشتباه گرفته.اتفاق مهم دیگه هفته گذشته برف بازی خفن درون پادگان بود که بنده بعد از کلی برف بازی مورد هجوم نا جوانمردانه یکی از دوستان قرار گرفتم که ناچار به دنبال کردن مهاجم به صورت دو در پادگان شدم که در حین دویدن مثل تانک خوردم زمین و شدم خرس برفی.در همین حین فرمانده گردان هم سر رسید که می خواست برای برف بازی گیر بده و با دیدن صحنه سقوط من در برف از زور خنده حتی نتونست یک کلمه حرف بزنه و رفت تو اتاقش.این رییس دفترش هم از این صحنه زمین خوردن من و تعقیب و گریز با موبایلش فیلمبرداری کرده که هر روز به من میگه می خوام بفرستم واسه اخبار 30 : 20 تلویزیون با عنوان سربازی پزشکان وظیفه.اتفاق قابل ذکر دیگه هم سبقت گرفتن چرخ ماشین دوستم از ماشین بود.ما داشتیم می رفتیم پادگان که یکهو دیدیم داره لاستیکمون از ماشین سبقت میگیره ولی خدا رو شکر مشکلی برامون ایجاد نشد و ماشین راحت ایستاد.خلاصه خطر از بیخ گوشمون گذشت.

۱۳۸۵ دی ۲۸, پنجشنبه

کچلک در پادگان

کپل در پادگان :

 

اول اینکه وقتی از پادگان بر می گردم و کامنت های شما دوستهای عزیزم رو می خونم احساس شعفی بهم دست میده که وصف ناپذیر هست . احساس می کنم این وبلاگ خونه ای هست که من با برادر و خواهر هام توش زندگی می کنم ، موهبت بزرگی که در دنیای حقیقی من از داشتنش بی بهره هستم . به خاطر وجود و حضور تک تک شما خواهر و برادرهای مهربونم احساس تعلق خاطر عجیبی به این خونه می کنم . همیشه پاینده باشین و همیشه چشم براهتون در این خونه هستم و دوست دارم که همیشه چراغ خونه های مجازیتون روشن باشه و من رو به عنوان یک دوست پذیرا باشین .

 

1 – صف رژه : بعد از رفتن چند تا از بچه ها ، دوباره برای رژه ما رو صف بندی کردن .ایندفعه برای اینکه با چند تا بچه ها در یک صف قرار بگیرم کلی رو سر پنجه پام ایستادم تا قدم رو بلند جلوه بدم و آخر سر هم نتیجه داد و الان صفی در رژه تشکیل شده که به غایت خنده دار هست و به ما که تو این صف خیلی خوش میگذره ولی بقیه از دست این صف به عذاب هست البته ما کاری نمی کنیم نمی دونم چرا بقیه شاکی هستن . حالا یک چند تاش رو میگم شما خودتون قضاوت کنین.

1-1 – ما در صف بلای جان بچه ها یکدم اسلحه هامون رو گلگدن می کشیم و صدای عجیبی ایجاد میشه . یک راه کاری هم برای اذیت بیشتر پیدا کردیم و اون کشیدن گلگدن با شماره با نمره هست تا با هماهنگی گلگدن بکشیم تا آلودگی صدایی حداکثر باشه.   

2- 1 - یک معاون گروهان داریم که خیلی به این کلاهای پشمی که ما زیر کلاه نظامیمون میزاریم حساس هست . این بیچاره یکبار به جای کلاه پشمی گفت پشم کلاه رو در بیار پسر حالا این شده جوک صبحگاهی ما . ما تو صف خودمون همه کلاه پشمی داریم ولی تو صبحگاه یکدم به همه گیر میدیم که پسر پشم کلاه رو در بیار.

3 – 1 – یک هنر نمایی دیگه صف ما گیر دادن به بقیه صفهاست موقع رژه رفتن . ما ها خودمون افتضاح میریم . ولی چون چند بار فرمانده گروهانمون گفته که صف اول شل نکن .این شده تکه کلام ما تو هر رژه ای یکدم داد می زنیم که صف اول شل می کنی . صف اول شل نکن .بیچاره ها هم که پشت ما هستن فکر می کنن که فرمانده گروهان داره این دستور رو میده و با تمام قوا رژه میرن .

 

2 – تیرندازی به روش خوابیده : در تیراندازی به روش خوابیده یک نفر می خوابه که تیراندازی کنه و یک نفر هم در کنارش درازمی کشه  تا با گرفتن کلاه کنار تفنگ باعث بشه که پوکه های تیر پراکنده نشه . این تیراندازی خوابیده یکی از شوخی های رایج در خوابگاه شده و همه می خوان که این نحوه تیراندازی رو تمرین کنن.

 

3 – بحث های علمی هنگام خاموشی : وقتی خاموشی میدن تازه ما شروع به بحثهای علمی می کنیم .اخرین موضوعات بحث شده که در
سه شنبه شب بررسی شد به قرار زیر است :

1 – 3 – اسم دوست دختر استرلینگ چی بود ( استرلینگ همون کارتونی بود که رامکال رو داشت )

2 – 3 – اسم اون دلفین عاقل در سرندیپیتی چی بود ؟

3 – 3 – اسم دوست دختر سند باد چی بود ؟

3 – 4 – اسم اون پسر سیاهه که تو خانواده دکتر ارنست بود چی بود ؟

که این بحث علمی و جذاب با بد و بیراههای دوستانی که می خواستن بخوابن نیمه تموم موند ؟ دیگه این اواخر بحث اینقدر سوال کم آورده بودیم که اسم مادر بزرگ حاج و تعداد چینهای شلوار سند باد جز سوالها قرار گرفته بود.

4 –زمزمه دوست داشتن :  اگر کسی را دوست می دارید انتظار نداشته باشید که او از نگاهها و یا رفتار شما دوستی و مهر شما را بخواند دوست داشتن را باید  زمزمه کرد.بگذارید که قصه مهرتان را از زمزمه هایتان بخواند.

کچلک در پادگان

کپل در پادگان :

 

اول اینکه وقتی از پادگان بر می گردم و کامنت های شما دوستهای عزیزم رو می خونم احساس شعفی بهم دست میده که وصف ناپذیر هست . احساس می کنم این وبلاگ خونه ای هست که من با برادر و خواهر هام توش زندگی می کنم ، موهبت بزرگی که در دنیای حقیقی من از داشتنش بی بهره هستم . به خاطر وجود و حضور تک تک شما خواهر و برادرهای مهربونم احساس تعلق خاطر عجیبی به این خونه می کنم . همیشه پاینده باشین و همیشه چشم براهتون در این خونه هستم و دوست دارم که همیشه چراغ خونه های مجازیتون روشن باشه و من رو به عنوان یک دوست پذیرا باشین .

 

1 – صف رژه : بعد از رفتن چند تا از بچه ها ، دوباره برای رژه ما رو صف بندی کردن .ایندفعه برای اینکه با چند تا بچه ها در یک صف قرار بگیرم کلی رو سر پنجه پام ایستادم تا قدم رو بلند جلوه بدم و آخر سر هم نتیجه داد و الان صفی در رژه تشکیل شده که به غایت خنده دار هست و به ما که تو این صف خیلی خوش میگذره ولی بقیه از دست این صف به عذاب هست البته ما کاری نمی کنیم نمی دونم چرا بقیه شاکی هستن . حالا یک چند تاش رو میگم شما خودتون قضاوت کنین.

1-1 – ما در صف بلای جان بچه ها یکدم اسلحه هامون رو گلگدن می کشیم و صدای عجیبی ایجاد میشه . یک راه کاری هم برای اذیت بیشتر پیدا کردیم و اون کشیدن گلگدن با شماره با نمره هست تا با هماهنگی گلگدن بکشیم تا آلودگی صدایی حداکثر باشه.   

2- 1 - یک معاون گروهان داریم که خیلی به این کلاهای پشمی که ما زیر کلاه نظامیمون میزاریم حساس هست . این بیچاره یکبار به جای کلاه پشمی گفت پشم کلاه رو در بیار پسر حالا این شده جوک صبحگاهی ما . ما تو صف خودمون همه کلاه پشمی داریم ولی تو صبحگاه یکدم به همه گیر میدیم که پسر پشم کلاه رو در بیار.

3 – 1 – یک هنر نمایی دیگه صف ما گیر دادن به بقیه صفهاست موقع رژه رفتن . ما ها خودمون افتضاح میریم . ولی چون چند بار فرمانده گروهانمون گفته که صف اول شل نکن .این شده تکه کلام ما تو هر رژه ای یکدم داد می زنیم که صف اول شل می کنی . صف اول شل نکن .بیچاره ها هم که پشت ما هستن فکر می کنن که فرمانده گروهان داره این دستور رو میده و با تمام قوا رژه میرن .

 

2 – تیرندازی به روش خوابیده : در تیراندازی به روش خوابیده یک نفر می خوابه که تیراندازی کنه و یک نفر هم در کنارش درازمی کشه  تا با گرفتن کلاه کنار تفنگ باعث بشه که پوکه های تیر پراکنده نشه . این تیراندازی خوابیده یکی از شوخی های رایج در خوابگاه شده و همه می خوان که این نحوه تیراندازی رو تمرین کنن.

 

3 – بحث های علمی هنگام خاموشی : وقتی خاموشی میدن تازه ما شروع به بحثهای علمی می کنیم .اخرین موضوعات بحث شده که در
سه شنبه شب بررسی شد به قرار زیر است :

1 – 3 – اسم دوست دختر استرلینگ چی بود ( استرلینگ همون کارتونی بود که رامکال رو داشت )

2 – 3 – اسم اون دلفین عاقل در سرندیپیتی چی بود ؟

3 – 3 – اسم دوست دختر سند باد چی بود ؟

3 – 4 – اسم اون پسر سیاهه که تو خانواده دکتر ارنست بود چی بود ؟

که این بحث علمی و جذاب با بد و بیراههای دوستانی که می خواستن بخوابن نیمه تموم موند ؟ دیگه این اواخر بحث اینقدر سوال کم آورده بودیم که اسم مادر بزرگ حاج و تعداد چینهای شلوار سند باد جز سوالها قرار گرفته بود.

4 –زمزمه دوست داشتن :  اگر کسی را دوست می دارید انتظار نداشته باشید که او از نگاهها و یا رفتار شما دوستی و مهر شما را بخواند دوست داشتن را باید  زمزمه کرد.بگذارید که قصه مهرتان را از زمزمه هایتان بخواند.

۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه

اين يک شعر نيست

این یک شعر نیست :

پنیر کیلویی 4500 تومن

گوشت کیلویی 6500 تومن

مرغ کیلویی 1700 تومن

سیب زمینی کیلویی 600 تومن

کمترین کرایه تاکسی 150 تومن

ویزیت دکتر 7000 تومن

متوسط حقوق 250 هزار تومان

بنزین گران خواهد شد

برق گران خوهد شد

آب گران خواهد شد

کودکی در کنار خیابان

ایستاده به امید فروختن گلی به رهگذران

مادری با چشمان گریان

سرگردان هر کوی و خیابان

به امید یافتن دارویی ،

 برای کودک بستری در بیمارستان

پدری با دستهای پینه بسته

خجول در برابر فرزندان گرسنه

..................

این یک شعر نیست . این مرثیه ای است از فریاد های یک ملت که امروز در فقر زندگی می کند.فقری که در جای جای این جامعه دیده می شود. این شاه بیت زندگی خیلی از کسانیست که در ایران زندگی می کنن. این حال و روز ملتی است که دارای منابع عظیم نفت و گاز خدادادی است این..............................کاشکی روزی فقیری نبود. کاشکی روزی کسی در کنار خیابان از سرما یخ نمی زد و......................

پادگان :

روزها می گذرن و کم کم همه دارن سرما می خورن کپل خان هم سرما خورده اون هم با سوش کپلی ؛ چون کپل رو از پا انداخته .ولی داره تموم میشه دیگه.خلاصه الان کپل نالان خوابیده در تخت و کیلو کیلو دارو می خوره و از انجا که از سرنگ می ترسه حاضر هست صد کیلو دارو بخوره یک آمپول نزنه.

اين يک شعر نيست

این یک شعر نیست :

پنیر کیلویی 4500 تومن

گوشت کیلویی 6500 تومن

مرغ کیلویی 1700 تومن

سیب زمینی کیلویی 600 تومن

کمترین کرایه تاکسی 150 تومن

ویزیت دکتر 7000 تومن

متوسط حقوق 250 هزار تومان

بنزین گران خواهد شد

برق گران خوهد شد

آب گران خواهد شد

کودکی در کنار خیابان

ایستاده به امید فروختن گلی به رهگذران

مادری با چشمان گریان

سرگردان هر کوی و خیابان

به امید یافتن دارویی ،

 برای کودک بستری در بیمارستان

پدری با دستهای پینه بسته

خجول در برابر فرزندان گرسنه

..................

این یک شعر نیست . این مرثیه ای است از فریاد های یک ملت که امروز در فقر زندگی می کند.فقری که در جای جای این جامعه دیده می شود. این شاه بیت زندگی خیلی از کسانیست که در ایران زندگی می کنن. این حال و روز ملتی است که دارای منابع عظیم نفت و گاز خدادادی است این..............................کاشکی روزی فقیری نبود. کاشکی روزی کسی در کنار خیابان از سرما یخ نمی زد و......................

پادگان :

روزها می گذرن و کم کم همه دارن سرما می خورن کپل خان هم سرما خورده اون هم با سوش کپلی ؛ چون کپل رو از پا انداخته .ولی داره تموم میشه دیگه.خلاصه الان کپل نالان خوابیده در تخت و کیلو کیلو دارو می خوره و از انجا که از سرنگ می ترسه حاضر هست صد کیلو دارو بخوره یک آمپول نزنه.

۱۳۸۵ دی ۱۷, یکشنبه

کپل خان در پادگان

کپل خان در پادگان

 

خوب اول اینکه عیدتون مبارک. ما هم در پادگان بهمون خوش میگذره. یعنی یکجورایی نسبت به بقیه جاها خیلی اوضاع روبراه است . حالا خاطرات پادگان. راستی دلم برا همتون تنگ شده سعی می کنم این دو روز هرچی می تونم از وبلاگاتون رو بخونم اگه نتونستم هم دیگه شرمنده قول میدم جبران کنم.

 

۱ – خوب در پادگان ساعت 30 / 9 خاموشی هست و صبح هم ساعت 5 / 4 بیدار می کنن. البته برای من و دوستایی که 5 / 1 سال زندگی کشیکی کردیم خیلی نا مطلوب نیست .

 

۲ – من و چند تا از دوستان دوران دانشگاه جمعی داریم که همه هم تختهامون کنار هم هست و این جمع رو اسمش رو گذاشتیم گروه دیلا..ها ( نقطه چین را با ت و ه پر کنید ) خلاصه این زیر گروهان در حد تیم ملی هست . من خودم هم که برا المپیاد کار می کنم.

 

۳ – همه وسایل رو یک بار مصرف بردیم با بچه های و بعد از خوردن همه ظرفها رو دور می ریزیم جمع دوستان من هم اینقدرخوراکی داره که تا دو ماه می تونه ، خیلی خوب  بخوره . دو تا کمد پر خوراکی ذخیره کردیم و در تمام مدت اقامت در آسایشگاه دهانها در حال جنبش هست .

 

۴– این روزها با ما رژه کار می کنن . واقعا شاهکاره این گروهان ما . یک مشت پیرمرد که هرکسی یکجاییش مشکل داره . یک رژه ای هست به اسم رژه حماسی که ریتمیک هست و همراه زمزمه یک سرود باید اجرا بشه . ولی نحوه اجرا این رژه توسط گروهان ما رژه مرامی هست هر کسی برای خودش یک پایی می زنه و هر وقت ما تو صبحگاه رژه میریم  فرمانده میدان میگه اینا چیکار می کنن ؟ چرا اینا رو آوردین صبحگاه. خلاصه شدیم باعث آبروریزی پادگان.

 

۵ – آقا امان از این ناموس. میگن تفنگ ناموس سرباز هست و این ناموس ما رو آسفالت کرده چون صبحا باید با این ناموس بدوییم . و وواقعا دستامون درد میگیره .

 

۶ –  حصار در اطراف آدم باعث میشه که مفهوم آزادی رو بیشتر درک کنه. پس قدر آزادی هاتون رو بدونین و دعا کنین برای آزادی زندانی هایی که در زندانها هستن . اسارت و محدودیت واقعا سخته . به امید روزی که همه انسانها آزاد باشن و حتی هیچ پرنده ای در قفس نباشه .

کپل خان در پادگان

کپل خان در پادگان

 

خوب اول اینکه عیدتون مبارک. ما هم در پادگان بهمون خوش میگذره. یعنی یکجورایی نسبت به بقیه جاها خیلی اوضاع روبراه است . حالا خاطرات پادگان. راستی دلم برا همتون تنگ شده سعی می کنم این دو روز هرچی می تونم از وبلاگاتون رو بخونم اگه نتونستم هم دیگه شرمنده قول میدم جبران کنم.

 

۱ – خوب در پادگان ساعت 30 / 9 خاموشی هست و صبح هم ساعت 5 / 4 بیدار می کنن. البته برای من و دوستایی که 5 / 1 سال زندگی کشیکی کردیم خیلی نا مطلوب نیست .

 

۲ – من و چند تا از دوستان دوران دانشگاه جمعی داریم که همه هم تختهامون کنار هم هست و این جمع رو اسمش رو گذاشتیم گروه دیلا..ها ( نقطه چین را با ت و ه پر کنید ) خلاصه این زیر گروهان در حد تیم ملی هست . من خودم هم که برا المپیاد کار می کنم.

 

۳ – همه وسایل رو یک بار مصرف بردیم با بچه های و بعد از خوردن همه ظرفها رو دور می ریزیم جمع دوستان من هم اینقدرخوراکی داره که تا دو ماه می تونه ، خیلی خوب  بخوره . دو تا کمد پر خوراکی ذخیره کردیم و در تمام مدت اقامت در آسایشگاه دهانها در حال جنبش هست .

 

۴– این روزها با ما رژه کار می کنن . واقعا شاهکاره این گروهان ما . یک مشت پیرمرد که هرکسی یکجاییش مشکل داره . یک رژه ای هست به اسم رژه حماسی که ریتمیک هست و همراه زمزمه یک سرود باید اجرا بشه . ولی نحوه اجرا این رژه توسط گروهان ما رژه مرامی هست هر کسی برای خودش یک پایی می زنه و هر وقت ما تو صبحگاه رژه میریم  فرمانده میدان میگه اینا چیکار می کنن ؟ چرا اینا رو آوردین صبحگاه. خلاصه شدیم باعث آبروریزی پادگان.

 

۵ – آقا امان از این ناموس. میگن تفنگ ناموس سرباز هست و این ناموس ما رو آسفالت کرده چون صبحا باید با این ناموس بدوییم . و وواقعا دستامون درد میگیره .

 

۶ –  حصار در اطراف آدم باعث میشه که مفهوم آزادی رو بیشتر درک کنه. پس قدر آزادی هاتون رو بدونین و دعا کنین برای آزادی زندانی هایی که در زندانها هستن . اسارت و محدودیت واقعا سخته . به امید روزی که همه انسانها آزاد باشن و حتی هیچ پرنده ای در قفس نباشه .