محک مرهمی بر آلام کودک
در شمال شرقی تهران نزدیک خیابانی که بارها و بارها از آن عبور کردم ساختمان عظیمی است
که بسیاری ازپدران و مادران شوریده حال کودکان سرطانی آنرا چون فرشته ای زمینی برای
کمک به کودکان سرطانی خود یافته اند .واقعا عده ای عاشق امکانات و ساختمانی را فراهم
آورده اند که تمام دیوارها و سقفهایش یکصدا دوستی و دوست داشتن را فریاد می زنند .اینجا
معبد عاشقان است عاشقان حیات ، عاشقان کمک به دیگران ، عاشقان کودکان .
دوستان امروز چشمان اشکباری چشم براه کمکهای شماست . بیاییم با کمک به محک لبخندی بر
چهره دردمند و درمانده کودکان و خانواده های آنها بنشانیم .بیایید به دستهای پر مهر خود اشک
کودکی را پاک کنید .بیایید قلبهای پر از مهرتان را با این نیازمندان به مهر تقسیم کنیم. امید آنروز
که به کمک شما مهربانان هیچ اشکی جز اشک شوق بر چهره کودکان نباشد.
آدرس محک :
دلم برای اون روزها تنگ شده
چند وقت پیش که بیمارستان لقمان رفته بودم یکهو دلم هوای مدرسه رو کرد و رفتم یکسر به
مدرسه زدم .وای خدایا هنوز آقای سفری دربان مدرسه من رو به اسم میشناخت .علی آقا هم با
اون کت همیشه بلندش هنوز سرایدار مدرسه بود .چهار سال از بهترین سالهای عمرم رو توی
این اتاقها سپری کرده بودم هرکدوم از اتاقها برام تداعی کننده یک خاطره بود .یاد توپ تخم
مرغی هایی که خرد می کردیم وتو کلاس آتش می زدیم و کلاس پر دود و بوی گند می شد
افتادم. یاد خر پلیس بازی کردن ها ، یاد پریدن از دیوار مدرسه و فرار از طریق بیمارستان
روزبه یاد روزهایی که با تاکسی تا انقلاب میومدیم و همیشه سر اینکه کی حساب کنه دعوا بود
و تمام طول راه فکرمون این بود که چجور زودتر فرار کنیم تا کس دیگه ناچار بشه حساب کنه
و یاد روزهایی که به صورت سفارشی هر روزتو مدرسه سوسیس و تخم مرغ می خوردم .یاد
مهتابی هایی که همیشه استارترش رو بر می داشتیم و کلاس در تاریکی مطلق می رفت .یاد
تلفن 5 تومنیی که یاد گرفته بودیم سکه رو از توش در بیاریم و هر جی بخواهیم حرف بزنیم .و
بی اختیار به گریه افتادم نمیدونم چرا این روزها اینقدر به فکر گذشته ها میفتم .برام سخته ، برام
سخته برام دل کندن سخته.
پرواز وجدان همیشه بیدار قربانیان
سیمون ویزنتال مردی یهودی است که 1100 جنایتکار جنگی را تحویل مقامات قانونی داده
است در 95 سالگی در شهر فوت شد.سیمون ویزنتال متولد 1908 در اوکرایین است که در
رشته معماری تحصیلکرده و اکثر اعضای خانواده خود را در قتلگاه آلمانی ها در جنگ جهانی
دوم از دست داد . وی که در سال 1954 از اردوگاه نازیست ها در اتریش توسط متفقین آزاد
شد تمام عمر خود را صرف تعقیب و دستگیری جنایتکاران نازی و همدستان هیتلر کرد .هم
اکنون بنیادی تحت نام او مشغول فعالیت های حقوق بشر است که حدود 400 هزار عضو
دارد .سیمون مرد ولی یک پیام را برای تمام ستمگران جهان از خود باقی گذارد که ظلم وتعدی
بی پاسخ نخواهد ماند.
و آهنگی که بسيار دوست می دارم
اين آهنگ گروه آبا رو خيلی دوست دارم و بار ها و بار ها گوش کرده ام .
Chiquitita, tell me what’s wrong
You’re enchained by your own sorrow
In your eyes there is no hope for tomorrow
How I hate to see you like this
There is no way you can deny it
I can see that you’re oh so sad, so quiet
Chiquitita, tell me the truth
I’m a shoulder you can cry on
Your best friend, I’m the one you must rely on
You were always sure of yourself
Now I see you’ve broken a feather
I hope we can patch it up together
Chiquitita, you and I know
How the heartaches come and they go and the scars they’re leaving
You’ll be dancing once again and the pain will end
You will have no time for grieving
Chiquitita, you and I cry
But the sun is still in the sky and shining above you
Let me hear you sing once more like you did before
Sing a new song, chiquitita
Try once more like you did before
Sing a new song, chiquitita
سلا مرسی از اين که از بلاگ من ديدن کردين هميشه شاد باشين منم بيشتر اوقات دلم می خواد تو مدرسه باشم ولی از امتحان دادن خوشم نمی ياد
پاسخ دادنحذفسلام دوست خوبم.مطلب زيبايی نوشتی به نوعی ياد خاطرات مدرسه و دانشگاه افتادم.خوشحال ميشم که به منهم سربزنی.موفق باشی تا بعد...
پاسخ دادنحذفپيام جان :) نميدونم بالاخره از چی تعريف کردی و از چی خوشت نيومده. بازم نفهميدم چی تصور کرده بودی و چی ديدی.... :) به هر حال وبلاگ من يه جايی برای حرف ها و درد دلهايی که هر از گاه به ذهنم ميرسه... نوشته های آنچنان به درد بخوري نيست. یه وجهی از شخصیت من هست ولی نه آنچنان بارز!.... اما پيام هايی که جايی مينويسم تماميت عقيده و طرز فکر و خلاصه وجه برتر شخصيت منه.... حالا نميدونم کدومش چجوری بود و برام جالبه بدونم منظورت چی بود! :)
پاسخ دادنحذفمنم خيلی دلم واسه مدرسه هام تنگ شده!! هر چی که هستن و بودن بخشی از خاطرات زندگی منن!!!
پاسخ دادنحذفصبر کن ببينم ٬کی بود که ميگفت روز اول مهر روز عزای عموميه ؟!!! نوشته های من به سمت مدرسه راهيت کرد؟يا اينکه خودت دچار نوستالژی شدی؟
پاسخ دادنحذفسلام وبلاگت خيلی متونعه اميدوارم بازهم بهم سربزنی.با هم همکاريم؟راست می گی ولی من اين کار رو خيلی دوست دارمودوست دارم به تجربه های زيادی برسم.برخورد با آدم های مختلف با اخلاق و روحيات متفاوت برام جالبه.
پاسخ دادنحذفسلام رفيق....چطوری....من که هميشه درگير نوستالژی هستم...اين ماه مجا اسير هستی؟...من که قلب مدرس هستم و همون کشيک ديروز زاييدم!....بوس و بای!
پاسخ دادنحذفدوست خوبم سلام . اولین باری هستش که به وبلاگ شما میام .. بهتون تبریک میگم .. وبلاگ واقا پرباری دارین ..اما دوران کودکی !! افسوس که قدرش رو ندوستیم و خیلی راحت ا ز دستش دادیم .. یادش به خیر . همه هم و غمم این بود که چطوری کلاس دیفرانسیل رو تعطیل کنم و بدوم دنبال توپ پلاستیکی !! چه دوران بی غل و غش و ساده ای بود … افسوس
پاسخ دادنحذفسلام! در مورد مدرسه ات جالب نوشته بودی! منهم هر وقت از کنار مدرسه ام ميگذرم يک جوری ميشم! دلم ميگيره از اينکه بزرگ شدم! انگار دارم از کودکي هام کنده ميشم...در مورد سيمون ويزنتال هم چيزی نميدونستم... چه جالب بود! خدا رحمتش کنه... در مورد محک هم بسيار عاااالی! مرسی که نوشتی... موفق باشی!
پاسخ دادنحذفسلام دوست خوبم.اومدم باهات خداحافظی کنم وبلاگ منم تعطيل شد.ممنون که تو اين مدت بهم سرزدی ، نظر دادی و منو همراهی کردی.خدانگهدار
پاسخ دادنحذفسلام . آهنگ نشنيدم اما شعرش قشنگ بود . سايت ديدم . و ... هيچ چيز بی ج.اب نمی ماند .
پاسخ دادنحذفبا آتش غمم چونان غمگینم که دامانم به آتش کشیده شده... عالی نوشته بودید ...
پاسخ دادنحذفحالا اين دفعه منم اومدم بگم که چرا آپ نمی کنی؟؟؟؟
پاسخ دادنحذفکجايی پس؟
پاسخ دادنحذفهمونی که نم نم گفت !
پاسخ دادنحذف