۱۳۸۴ شهریور ۳۱, پنجشنبه

محک مرهمی بر آلام کودک


 


در شمال شرقی تهران نزدیک خیابانی که بارها و بارها از آن عبور کردم ساختمان عظیمی است


 که بسیاری ازپدران و مادران شوریده حال کودکان سرطانی آنرا چون فرشته ای زمینی برای


 کمک به کودکان سرطانی خود یافته اند .واقعا عده ای عاشق امکانات و ساختمانی را فراهم


 آورده اند که تمام دیوارها و سقفهایش یکصدا دوستی و دوست داشتن را فریاد می زنند .اینجا


 معبد عاشقان است عاشقان حیات ، عاشقان کمک به دیگران ، عاشقان کودکان .


دوستان امروز چشمان اشکباری چشم براه کمکهای شماست . بیاییم با کمک به محک لبخندی بر


 چهره دردمند و درمانده کودکان و خانواده های آنها بنشانیم .بیایید به دستهای پر مهر خود اشک


 کودکی را پاک کنید .بیایید قلبهای پر از مهرتان را با این نیازمندان به مهر تقسیم کنیم. امید آنروز


 که به کمک شما مهربانان هیچ اشکی جز اشک شوق بر چهره کودکان نباشد.


آدرس محک :


                                     www.mahak-charity.org


 


دلم برای اون روزها تنگ شده


 


چند وقت پیش که بیمارستان لقمان رفته بودم یکهو دلم هوای مدرسه رو کرد و رفتم یکسر به


 مدرسه زدم .وای خدایا هنوز آقای سفری دربان مدرسه من رو به اسم میشناخت .علی آقا هم با


 اون کت همیشه بلندش هنوز سرایدار مدرسه بود .چهار سال از بهترین سالهای عمرم رو توی


 این اتاقها سپری کرده بودم هرکدوم از اتاقها برام تداعی کننده یک خاطره بود .یاد توپ تخم


 مرغی هایی که خرد می کردیم وتو کلاس  آتش می زدیم و کلاس پر دود و بوی گند می شد


 افتادم. یاد خر پلیس بازی کردن ها ، یاد پریدن از دیوار مدرسه و فرار از طریق بیمارستان


 روزبه یاد روزهایی که با تاکسی تا انقلاب میومدیم و همیشه سر اینکه کی حساب کنه دعوا بود


 و تمام طول راه فکرمون این بود که چجور زودتر فرار کنیم  تا کس دیگه ناچار بشه حساب کنه


 و یاد روزهایی که به صورت سفارشی هر روزتو مدرسه  سوسیس و تخم مرغ می خوردم .یاد


 مهتابی هایی که همیشه استارترش رو بر می داشتیم و کلاس در تاریکی مطلق می رفت .یاد


 تلفن 5 تومنیی  که یاد گرفته بودیم سکه رو از توش در بیاریم و هر جی بخواهیم حرف بزنیم .و


 بی اختیار به گریه افتادم نمیدونم چرا این روزها اینقدر به فکر گذشته ها میفتم .برام سخته ، برام


 سخته  برام دل کندن سخته.


 


پرواز وجدان همیشه بیدار قربانیان


 


سیمون ویزنتال مردی یهودی است  که 1100 جنایتکار جنگی را تحویل مقامات قانونی داده


 است در 95 سالگی در شهر  فوت شد.سیمون ویزنتال متولد 1908 در اوکرایین است که در


 رشته معماری تحصیلکرده و اکثر اعضای خانواده خود را در قتلگاه آلمانی ها در جنگ جهانی


 دوم از دست داد . وی که در سال 1954 از اردوگاه نازیست ها در اتریش توسط متفقین آزاد


 شد تمام عمر خود را صرف تعقیب و دستگیری جنایتکاران نازی و همدستان هیتلر کرد .هم


 اکنون بنیادی تحت نام او مشغول فعالیت های حقوق بشر است که حدود 400 هزار عضو


 دارد .سیمون مرد ولی یک پیام را برای تمام ستمگران جهان از خود باقی گذارد که ظلم وتعدی


 بی پاسخ نخواهد ماند.


 


و آهنگی که بسيار دوست می دارم


 


اين آهنگ گروه آبا رو خيلی دوست دارم و بار ها و بار ها گوش کرده ام .


                                                                                                            


 Chiquitita, tell me what’s wrong
You’re enchained by your own sorrow


In your eyes there is no hope for tomorrow
How I hate to see you like this
There is no way you can deny it
I can see that you’re oh so sad, so quiet

Chiquitita, tell me the truth
I’m a shoulder you can cry on
Your best friend, I’m the one you must rely on
You were always sure of yourself
Now I see you’ve broken a feather
I hope we can patch it up together

Chiquitita, you and I know
How the heartaches come and they go and the scars they’re leaving
You’ll be dancing once again and the pain will end
You will have no time for grieving
Chiquitita, you and I cry
But the sun is still in the sky and shining above you
Let me hear you sing once more like you did before
Sing a new song, chiquitita
Try once more like you did before
Sing a new song, chiquitita

۱۳۸۴ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

بايد خودمان نان را قسمت کنيم

باید خودمان نان را قسمت کنیم :



 


چند صباحی بود که واقعا حالم خوب نبود و من که همیشه مشغول شوخی و خنده بودم هیچ انگیزه ای برای خندیدن نداشتم و خنده هام تنها شکل خنده رو داشتن نه ماهیتش رو . البته دلیل این اتفاق هم بی ارتباط با حماسه های پشت سر هم در ایران نبود .البته دیگه دوست ندارم حرفی در رابطه اش بزنم .....ولی چند روزی هست که حالم بهتر شده است دوباره باید جنگید و دوباره باید چیزهایی که دوست داشتم رو خودم بسازم دیگه نباید امید داشته باشم که کسی می آید و نان را قسمت میکند من بعد از خاتمی یاد گرفتم که کسی نمی آید که نان را قسمت کند بلکه باید خودمان نان را درست کنیم و قسمت کنیم .



 


و خاطرات آن روزها (روزهای دانشگاه ) :


 


چه زود گذشت . 7 سال گذشت .وقتی بچه ها اومده بودن دنبال کارهای فارغ التحصیلی اصلا باورم نمیشد که اینقدر زود گذشت .دوستانی که 7 سال پیش برای اولین بار دیدمشون دارن هرکدوم مسیری رو در زندگیشیون میرن و از هم جدا میشن .من که هیچ وقت اون روزهای اول رو یادم نمیره .کلاسهای پیش ساخته و شیطنتهای مداوم در کلاسها .مینی بوسی که ما رو از پایین به پیش ساخته می برد .سلفی که من عاشق ته دیگاش بودم .الیاس و کاغذ مشهوری که نوشته بود "ما را در رعایت نظافت یاری فرمایید". کلاسهای میکروب عملی و خانم سرهنگ ، کلاس زیست شناسی عملی و پات و مات .آقا سید و شبهایی که بهش پول میدادیم و میرفتیم جسد خونه و تا دم دمای صبح صبح آناتومی عملی کار می کردیم .خانم دکتر اسفندی و چرخه قندی که من هیچ وقت یاد نگرفتم .دکتر باستانی و دستی که یکدم روی دکمه بسته کتش می گذاشت اون موقع ها بچه میگفتن دکمش رو با طناب می دوزه و شخصیت اصلی گروه بیوشیمی که هر ترم سوالها رو میفروخت ( برای رعایت امانت اسمش رو نمی گم ) .ویدا جون و کلاس کامپوتر عملی و خاطره افتادن درس کامپیوتر به علت جلو کشیدن ساعت کلاس عملی در حدود یکساعت.و اسامی مستعار بچه ها:  گرد بزرگ ، گرد کوچک ،اد ،کرک (هر دو تا حرف اول با ضمه از کوروکودیل میاد )،ابن گایتون ، بنت گایتون ،سرندی پیتی ،کسلر ( ارتش سری )،ال جی ، ا....جون ،ل...چه ، کدو وارونه ،زبی م...چا...مونس وخاطره آن روزی که آقای ......دماغش رو عمل کرده بود همراه خانم ....که با اعلامییه ای در بورد بهشون تبریک گفتیم این کار خجسته رو .وای چقدر خاطره اومد یکهو حالا یک زمانی همش رو می نویسم احتما بیشتر از یک کتاب میشه .


 


و رفتن :


 


دیگه رفتن هم برام داره ساده میشه واقعا مسخره است آدم به جایی میرسه که میبینه راهی که 6 سال پیش ازش نفرت داشت و در حالیکه همه کارهام برای درسخوندن تو خارج فراهم بود به ایران برگشتم  کاری هست که دوست دارم هرچه زودتر انجام بدم .ولی خیلی احساس بدی هست که آدم احساس کنه رفتن تنها راه است .


 


و من هنوز هم اون روزها رو دوست دارم :



چند وقت پیش روز آنلاین رو دیدم روزنامه خیلی جالب هست . اگه هنوز هم دوست دارین حال و هوای 6 سال پیش رو زنده کنین یک سری بهش بزنین.


                                                                   http://roozonline.com/


و چند نکته در رابطه با مردان از وبلاگ رهگذر شب


۱-اگر آقایون هم باردار می شدند آنوقت :
خدمات پزشکی در مغازه های خواروبار فروشی هم ارائه می شد.


۲- ورزش کنار دریای آقایون چیست؟
هر موقع خانمی را در بیکینی می بینند شکم هایشان را تو می دهند .


۳- خدا بعد از خلق مرد ها چه گفت ؟


من ميتونم کارم رو بهتر از اين انجام بدم.


۴-تنها یک مرد می تواند یک ماشین ارزان قیمت 2 ميليون توماني بخرد و
یک سیستم صوتی 4 ميليون توماني بر روی آن نصب کند .