۱۳۸۴ اردیبهشت ۲, جمعه

خاطرات يکماه انترنی


سلام.خیلی از دوستان من شروع کردن به خاطرات دوران انترنیشون رو نوشتن من هم وسوسه شدم که خاطراتی از این یکماه رو بنویسم .خاطرات یکماه من مجموعه ای بود از :


۱-کد 55=خشم شب


من سربازی نرفتم ولی بجه هایی که سربازی رفتن میگن وقتی که شب بعد از کلی خستگی خوابیدی یکهو میان و با بمب های صوتی و تیر مشقی بهت حمله میکنن و تو شب در حالی که خوابی باید بلند شی و از خودت دفاع کنی.کد 55 هم همینجور است و وقتی اعلام میشود که یک مریض بد حال به بیمارستان آورده شده و نیاز به عملیات احیا دارد و وظیفه انترن هم که معلوم است .انترن باید بره و آمبمو بزنه (مثل تنفس مصنوعی هست .یک کیسه هست که با فشار دست پر و خالی میشه )حالا فکر کنین شب کشیک تازه میره که چشماتون گرم بشه بلکه بتونین یک 2 ساعت بخوابین یکهو کد 55 یا همون خشم شب اعلام بشه.من که این وقتها هر چی فحش است نثار این دوره انترنی می کنم.


2-team work(کار گروهی)


روز اولی که رفتم کشیک داشتم قبضه روح می شدم چون هیچ کاری بلد نبودم و قرار بود که خودم تنهایی  مریض میدیدم اون هم مریض اورزانس داخلی.اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم ولی در طول شب با تیم ورک با بچه های پرستاری از عهدش بر اومدم .البته تیم ورک به این صورت بود که اونها اردر(order)میکردن و من تو پوشه اورزانس می نوشتم.


3-A.B.G


یک کار سخت که خیلیش شانسی هست.روزهای اول که کلی به مریض می گفتم که این کار من دردناک و سخت است و احتمال داره چند بار لازم باشه من انجام بدم تا بتونم از عمق خون بگیرم و البته بعد از 3-4 بار انجام دادن با گردن کج میرفتم پیش پرستار ها تا برام بگیرن . ولی الان دیگه خودم شدم اتند A.B.G راز موفقیتم هم این هست که سرسرنگ رو با زاویه میبرم.


4-شرح حال انترنی


از اونجایی که من آدم تنبلی هستم میشستم و به جای شرح حال از روی روند درمانی که رزیدنت ها مینوشتن کپی میکردم ولی یکبار استاد دید و دید که عین اون نوشتم ، هیچی نگفت ولی خودم شرمنده شدم .برای جلوگیری از این خطر از اون به بعد همون شرح حال رو کپی میکنم منتهی به انگلیسی می نویسم که تابلو نباشه و فکر کنن یک چیزی حالیم است.


5-کیف C.P.R=چمدانی از جنس فلز که در هر اعزام در بسته میبری و در بسته بر می گردونی


کیف احیا کیفی هست که وقتی مریض بد حال رو انتقال میدی باید همراهت باشه تا اگه نیاز به احیا بود میض رو احیا کنی ولی از اونجا که من از این کارها بلد نیستم این کیف برام یک کیف سنگین هست که خصوصا شبها که میبرمش به سازندش بد و بیراه می گم که چرا اینقدر سنگین ساختتش.کيف رو هميشه در بسته تحويل ميگيرم و در بسته تحويل ميدم.


6-پوشیدن دمپایی در شبهای کشیک


این یکی از واجبات است چون پای آدم اصلا می پوسه اگه دمپایی نپوشی ولی مشکلش این هست که در شب فکر میکنن همه دکتر هستن الا تویی که دمپایی پوشیدی و داری برای خودت اون وسط می چرخی.


7-اعزام


یک چیزی تو مایه های خشم شب است منتها دیگه خیلی استرس نداره و میتونی یک کم طولش بدی.اعزام صبحها هم که خودش یک خیابون گردی هست و کیف داره .خصوصا وقتی که آمبولانس آژیر میکشه و خلاف و تند میره کیف داره.یک جورایی میبینم اگه آمبولانس داشتم حال می داد.

۱۳۸۴ فروردین ۲۵, پنجشنبه

سلامی دوباره


۱-سلامی دوباره


شروع کردن دوباره کاری شاید خیلی سخت تر از شروع اولیه اش باشد خصوصا وقتی اون چیزی رو هم که دوست داری بگی نتونی بگی.من وقتی بچه بودم عاشق درست کردن روزنامه دیواری بودم اون هم روزنامه هایی که دوست داشتم مشکلات مدرسه رو توش نشون بدم و یا مطالب تاریخی رو درون روزنامم بزارم این دوست داشتن ها من رو وادار به خوندن کتابهای تاریخی کرد و اولین کتاب جدی که خوندم سال سوم ابتدایی بودم که اگه اشتباه نکنم اسمش تاریخ تمدن جهان بود که محمود حکیمی گرد آوریش کرده بود.بد از خوندن اون کتاب شیفته تاریخ شدم و شروع کردم به خوندن خواجه تاجدار ، نادرپسر شمشیر،تاریخ ایران باستان و....دوران ابتدایی من با این اسطوره های ایران باستان گذشت و از هرکدوم از اینها تجسم عینیی ساخته بودم این روند کتاب خوندن ادامه یافت تا رسیدم به سال سوم دبیرستان که همه میگفتن نسیم تغییرات در حال وزیدن است و من هم که در سالهای دبیرستان علاقه مند به تاریخ معاصر و مسا یل اجتماعی شده بودم و کتابهای بهنود ،بزرگ علوی ،زیبا کلام و.. رو می خوندم دلم می خواست که نقشی فعال در روندهای اجتماعی بازی کنم و متاسفانه از بدترین کار ممکن شروع کردم و شدم یک بوقچی و یک بلند گوی بی فکر برای دفاع از خاتمی در مدرسه و همه فامیل علاوه بر اون همش میرفتم از ستاد انتخاباتی خاتمی که نزدیک مدرسه بود پوستر می گرفتم و پخش میکردم.بد از پیروزی خاتمی که امروز به جرات میتونم بگم پیروزی خاتمی نبود بلکه شکست ناطق نوری و اندیشه راست بود شدم پای ثابت جلسه ها و کانونهای به اصطلاح اصلاح طلبی .واقعا وقتی یاد اونروزها میافتم افسوس می خورم وقتی گنجی صحبت میکرد شوری درونم به پا میشد که اصلا در غالب کلمات قابل توصیف نیست.یاد روزهایی می افتم که حاجی بخشی با اون آهو بیابان خاکیش میومد جلو حسینیه ارشاد و با بلند گوش من و امسال من رو بچه سوسول خطاب می کرد و می گفت که ما تو دهن شما ها میزنیم و آدمتون می کنیم و به راستی هم ما آدم شدیم و در دهانمان خورد ، اما نه از حاجی بخشی و لمپن هایی نظیر او بلکه از کسانی نظیر حجاریان و نبوی و تاج زاده و خاتمی و...تو دهنی خوردیم.حجاریانی که روزنامه صبح امروزش را روزی 2 ساعت می خوندم و برایش سینه چاک می کردم ولی افسوس که تفکراتش همان تفکرات جزم اندیشانه بود ولی این تحجر را در هاله ای از کلمات پیچیده پنهان میکرد و در واقع تفکرات همان سعید عسگری را که حجاریان ترور کرد را در قالب دیگری بیان میکرد و تمام تلاشش برای حفظ قدرت خودش و نزدیکانشان که در قالب حفظ ساختار موجود که در واقع ادامه قدرت خودشان بود توجیه می شد.ولی در این بین دوست دارم حساب یک نفر رو از بقیه جدا کنم و اون هم کسی نیست جز اکبر گنجی که طنین صدای محکم و مصممش در حسینیه ارشاد هنوز در گوشم هست واقعا او آوانگارد بود و مردانه حرف میزد ولی چقدر ما فراموشکار هستیم او را هم که اکنون گوشه زندان هست از یاد بردیم واقعا عجب مردمانی هستیم ما.


این وبلاگ هم برام نقش روزنامه دیواری سالهای بچگیم رو داره که گلایه هام رو توش می کردم با این تفاوت که امروز خودم خودم رو سانسور میکنم و هر آنچه در دل دارو نمیگم .نمیدونم شاید محافظه کار شدم .شاید هم دلیلش این باشه که فریادهایی از این قبیل رو بی نتجه میبینم.ولی واقعا بعضی وقتها دوست دارم که فریاد بکشم و خدا را به یاری بطلبم خصوصا زمان هایی که فقر مردم رو بیش از پیش به چشم می بینم .آن زمانی که مادری را دیدم که برای یک تکه گوش برای بچه هایش به قصاب التماس می کرد و می گفت یکسال است بچه هایم گوشت نخورده اند و تو را به خدا قسم میدهم که یک تکه گوش به من بده که شب عیدی به بچه هایم بدهم دوست داشتم سراسر وجودم فریاد میشد و از خدا گلایه می کردم که آخر چرا ما ایرانیها اینگونه شدیم .؟؟؟؟؟؟


۲-سلامی به دوستانم


سلام .هرچند که ۲۵ روز از سال نو گذشته ولی دوست دارم که سال نو رو به همتون تبريک بگم و آرزو کنم سال خوبی داشته باشين و تشکر کنم از اينکه سال پيش بهم سر زدين.