۱۳۸۶ شهریور ۲۹, پنجشنبه

روزگار

گریه فراوون

وقت خنده نیست

گونه ها خیسه

دلا پاییزه

باروون قحطی

 از ابر میریزه

من تلخم.تلخ تر از همه روزها .به تلخی تمام فریادهای در گلو مانده . به تلخی تمام اشکهایی که پشت چشمانم قایم کردم.به تلخی تمام غصه های توی دلم.به تلخی تمام دلتنگی هایم. به تلخی تمام آروزهای مرده . به تلخی تمام تشویشهای هر روزه ام .

همه با هم قهر

همه از هم دور

روزا مثل شب

 شبا سوت و کور

روزهای روشن خداحافظ

و دیر زمانیست که من روزهای روشن را بدرود گفتم . کدام شب بود که تمام آرزوهایم در گور می گذاشتم.کدامین روز بود که من دلباختم.کدامین روز بود که تمام فریادهایم را به باد سپردم.کدام روز بود که بارها صورت به اشک شستم و ......

چه روزها که درخت روبروی اتاقم تنها شاهد اشکها و دردهای من بود . تنها شاهد در دلهای من با خدای آسمانها.ولی دیگه امروز حتی دردلی هم نمانده چون دلی نمانده..................

این روزها چیزی نمونده . نه شادی و نه حتی غمی.همه چیز یکنواخت . همه چیز تعریف شده . شاید در انتظار شکست این سکوتم .ولی دیگه دارم عادت می کنم. مهم نیست دیگه این هم زندگیسیت.خسته شدم . خسته ام ....خسته ام .....چه آرزوهایی که نمرد . چه آرزوهایی که نمرد .

دنبال کلبه ای کاهگلی در یک روستا دورافتاده هستم .دفترم پر شده از شعرها و نوشته های نیمه کاره .پر از صفحه های خط خطی.و هرکدوم از این صفحه ها یادگاری هست از خطی که رو دلم کشیده شده .

و حالا سلام

هوم . قند تو دلتون آب کردین که سر من زیر آب رفت و از دست اراجیف من خلاص شدین .اگه اینجوری فکر کردین که باید بگم عمرا تا من وبلاگ تک تکتون رو درش رو تخته نکنم دست از نوشتن بر نمی دارم .این نوشته های بالا هم صفحه ای از نوشته های دفترم بود که دلیل اینکه به هیچکدومتون نتونستم سر بزنم چی بوده . شاید این نوشته ها قانع کننده ترین دلیل واسه شرمنده شدن من پیش شما دوستای خوبم باشه .

 

رمضان :(قصه نویسی وبلاگی : دوستان عزیزم این قصه نیمه تمام رو به این امید نوشتم که بقیه اش رو تو پستای بعدی بنویسم ولی یک دوست پیشنهاد کرد این رو نیمه تمام بزارم و از بقیه خواهش کنم که تمومش کنن . اگه دوست داشتین شما تمومش کنین.فکر کنم میتونیم یک داستان خوب یا حتی یک کتاب داستان با شکلی جدید داشته باشیم : ممنون میشم این داستان رو تموم کنین و کمک کنین تا یک کتاب قصه با هم بنویسیم .)پس یادتون نره ها این قصه رو تموم کنین و بقیه اش رو در وبلاگتون بنویسین تا بتونیم اولین کتاب داستان نیمه تمام وبلاگی رو داشته باشیم .بعد از نوشته شدن بقیه داستان اون رو میتونیم به صورت کتاب چاپ کنیم با اسم همه وبلاگها و نویسنده ها .پس با هم کمک کنیم تا این کتاب چاپ بشه )

حاج آقا از خواب بلند میشن و حاج خانم و گل پسر و عزیز دختر رو از خواب بلند میکنن و به پیشنهاد حاج آقا همگی با هم برای وضو میرن کنار استخر خونه . در تمام مدتی که تو حیاط هستن حاج آقا مرتب با الله اکبر گفتن های بلند بلند سعی میکنه همسایه های در خواب مانده رو از خواب بیدار کنه ولی حاج آقا هرچی صداش رو بلند میکنه چراغی از خونه همسایه ها روشن نمیشه و حاج آقا خسته میشه و با صدای بلند میگه خدای آخر عاقبت این آدمهای بی دین و ایمون رو بخیر کنه.بعد از وضو گرفتن و موقع برگشتن به خونه حاج آقا همه چراغهای حیاط رو روشن میکنه و تو دلش میگه ما این چراغها رو روشن کنیم یکی از این طرفها رد شد فکر نکنه هیچ بچه مسلمونی اینجا نیست .

با وارد شدن حاج آقا به خونه ؛ حاج خانم که از دیر اومدن حاج آقا شاکی هست داد میزنه پس بیا دیگه مرد .مردیم از گشنگی . حاج اقا هم ذکر گویان میاد و پشت میز میشنه و با صلوت حاج آقا همه شروع به خوردن میکنن. حاج آقا مشغول خوردن آبگوشت میشن و گل پسر و عزیز خانم هم بیف استرگانف میخورن . حاج خانم هم که رژیم هستن کباب ماهی ازون برون می خورن.حاج آقا در حالیکه مشغول لیس زدن انگشتاشون هستن عزیز خانم ( خدمتکار منزل ) رو صدا میزنن که براشون چای بیاره.عزیز خانم هم با یک چشم آقا جواب حاج آقا رو میده و فورا یک لیوان چای براشون میاره.حاج آقا تا یک قلوپ از چای میخورن با فریاد به عزیز خانم میگن که صد بار گفتم واسه سحری فقط از اون چای احمدی که از انگلستان خریدم دم کن. ه ه گوشت نمیره و این چایای تقلبی رو دم می کنی.عزیز خانم هم یک چشم میگه و در حالیکه اشکاش رو با گوشه روسریش پاک میکنه میره به سمت آشپزخونه.

با تموم شدن سحری حاج آقا چند تا ذکر میگه و از سر میز بلند میشه . با گفتن اذان حاج آقا به بچه ها میگه زود باشین که نماز اول وقت از دست نره . همه با هم شروع به نماز خوندن میکنن و ....(ادامه دارد)

جشن شکوفه ها مبارک:

از آنجا که خانمها هرچقدر هم که سنشون زیاد بشه باز هم خودشون رو جوون میدونن .جشن شکوفه ها رو به تک تک شما بانوان همیشه جوان تبریک میگم.

 

۵۸ نظر:

  1. سلام پیام جان خوشحالم که اولین کامنت رو میگذارم . اینهه دلتنگی برای کی؟ برای چی؟..هرچی که بوده و هرکی که بوده ، معلومه که  حالت بهتر شده که برگشتی. جات خیلی خالی بود...

    دلم من هم بدجوری خط خطیه

    پاسخحذف
  2. عجب! اصلآ نميدونم اين تابستون هواش يه جوريه.من هر کی رو که ميبينم همين حاله..بيخيال!من پاستيل تجويز ميکنم

    پاسخحذف
  3. سلام.جشن شکوفه ها چه ربطی به بانوان داره؟!

    پاسخحذف
  4. سلام پيام جان...

    اول بگم که من پزشک نيستما!يه رشته ديگه خوندم که تازه هم فارغ از تحصيل شدم!اونم که گفتم آخرين کشيکه،در مورد خواهرم مريم بود که داشتم به اين مريم جون می گفتم!

    پاسخحذف
  5. اولش غمناک نوشتی!دلم گرفت!بعد يهو...خيلی باحال شد!

    از آشناييت خوشحالم...

    پاسخحذف
  6. غرئبه پاييزه....! و بقيه ی موارد!

    پاسخحذف
  7. اگه دلت خواست غلط چاپی هم از کامنتم بگير!

    پاسخحذف
  8. حتی نیمچه دکتر مجربی مثل من برای این درد دوایی تجویز نمیتونه بکنه که خودش هم ...

    پاسخحذف
  9. يه جوجه اردک زشت / يکی مثل هيچکس۳۰ شهریور ۱۳۸۶ ساعت ۱۸:۵۰

    بابا اين روزا  با اين اوضاع و احوال / ملت <منظور همه مون تو ايران> / بد مخاشون تاب برداشته / حال تو که عاليه /

    به ما هم سر نزن اصلنا / اوکی؟؟

    پاسخحذف
  10. چه جالب....کپل خان ام مگه دپرس می شه؟مگه دپرسی می تونه به تو نفوذ کنه؟؟؟؟؟

    در ضمن ما خانما هر سال که می گذره یه سال از سنمون کم می شه...اینو یادت نره

    پاسخحذف
  11. نيش عقرب نه از ره کين.اقتضای طبيعتش اين است.پس چی فکر کردی.ما ها هميشه ۲۰ ساله هستيم پدر بزرگ

    پاسخحذف
  12. دخترارديبهشتی۱ مهر ۱۳۸۶ ساعت ۶:۵۴

    سلام. استخر دارن حاجاقا اینا اون وخ؟ خوب بعدش حاجاقا می بینه که حاج خانوم داره یواشکی زیر پتو بعد از سحری پاستیل هاریبوی کرمی میخوره...بعد کلی داد و بیداد می کنه. بعد هوا که روشن شد حاج خانومو میبره محضر سه طلاقش می کنه!!!!!!!!!!!

    قشنگ بود؟ !!!!.

    پاسخحذف
  13. سلام پيام عزيز

    چه عجب ياد ما کردی

    خيلی خوشحال شدم که اومدی

    من باز به روزم

    سر بزنی خوشحال ميشم

    پاسخحذف
  14. فکر کنم تو ۲ ۳ تا زن بگيری مشکلت حل می‌شه...

    پاسخحذف
  15. مرسی از تبريک جشن شکوفه ها

    بسی احساس جوانی نموديم

    پاسخحذف
  16. آپيدم پيام....

    پاسخحذف
  17. سلام

    يه وقت نگی چرا سر نمی زنی ؟

    ميام اينجا ولی نطقم کور شده

    پاسخحذف
  18. پس اين همه مدتی که نبودی همه ش تلخی بوده و يکنواختی

    پاسخحذف
  19. پدر(نم‌نم) - دکترکوچولو۴ مهر ۱۳۸۶ ساعت ۶:۱۴

    نه به اون مطلبی که اولش نوشتی نه به بعدش...در مورد کتاب هم بگم که اگه اين کار انجام بشه اولين مورد نيست...

    پاسخحذف
  20. پدر(نم‌نم) - دکترکوچولو۴ مهر ۱۳۸۶ ساعت ۶:۱۵

    اما اين داستان...هم سوژه‌اش نخ‌نما هست و هم خيلی جای کار نداره..کاش بيشتر روش وقت می‌ذاشتی...منو معاف کن...

    پاسخحذف
  21. فک کنم این «میوه ممنوعه» تاثیرات شگرفی رو بر قسمت داستان سرایی سلولهای خاکستری شما گذارده. برای بعد از افطارتون به همراه حاج خانم کمی پیاده روی در هوای آزاد تجویز می کنم جانم! (تحت تاثیر ادبیات پزشکی فادر 78 که نه فادر 86!)

    پاسخحذف
  22. سلام!کم پيدا شديا!

    آپ نميکنی چرا؟

    راستی با تبادل لينک موافقی؟

    پاسخحذف
  23. خوبه که تلخی تموم شده!در مورد داستان هم خيلی چيزا ميشه گفت...

    موفق باشين

    پاسخحذف
  24. سلام دوست عزیزم ...

    باغ مهربونی من با اطلاعاتی در مورد کشور ایسلند به روز شده و

    چشم انتظار تو دوست خوبم هست . امیدوارم این مطالب قابل توجه باشند .

    آنچه را که علاج نمی توان کرد باید تحمل کرد .

    هیچ کس تضمین نکرده است که ما فردا هم همین جا باشیم .

    شاد باشی و پایدار

    پاسخحذف
  25. سلام چطوری؟؟

    راستش گفتم فعلا يک احوالی بپرسم!حالا داستان باشه طلبت!شمال خوش گذشت؟؟

    پاسخحذف
  26. طرح جالبيه...!!! راستی پيشنهاد ميدم باهم بريم يه رستوران خوب... هم حال من جا مياد هم حال تو...!!!

    پاسخحذف
  27. همين ديروز داشتم بهت فکر می کردم که کجايی ازت خبری نيست خدارو شکر که برگشتی.

    ببين من با اين داستانت احساس راحتی نمی کنم با چهارچوب داستان راحت نيستم ژس شرمنده نميتونم ادامه بنويسم گرچه اولش کلی از پیشنهادت خوشم اومدو می خواستم بعد خوندن حتمن باقیش رو بنو یسم.ولی نمی تونم متاسفم.

    کتابتون چاپشد می خرم قول قول قول

    شاد باشی

    پاسخحذف
  28. لاله -عاباس سابق۸ مهر ۱۳۸۶ ساعت ۱۶:۳۷

    من اومدم داستان رو ادامه بدم . اينجوری که حاچ اقا ميره عاشق يه دختر ۱۸ ساله ميشه و اينا... بعد ديدم اينو اول ماه رمضون به يه سريال ديگه دادم ! مجبورم بازم بشينم فکر کنم !!!!

    پاسخحذف
  29. خوبین دکتر؟

    پاسخحذف
  30. ااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...ببين من چه دير اومدم!!! کسی خونه نيست؟ نبينم غصه بخورينا !

    پاسخحذف
  31. چرا اينقدر ناراحت؟ شاكي؟تلخ؟ منم از يك نواختي متنفرم! هرچند الان اين اتفاق برام افتاده اما حاضرم حتي يه اتفاق بد بيفته اما از اين يك نواختي خلاص شم!!!!

    نوشته ي پايينت يه نكته داشت همهي خانوماي خوشگل و دكترا و اينا ادم بودن به دوستات كه رسيد خرس شد!! مي گم خيلي دوستات رو تحويل ميگيريا

    پاسخحذف
  32. مي تونيم قصه رو اينجوري تموم كنيم البته من از اولش مي گم وقتي حاج اقا و اهل خونه رفتن دو استخر وضو بگيرن پاي حاج اقا سر خورد و افتاد تو استخر بعد مرد. قصه ي ما به سر رسيد كلاغه به خونه اش نرسيد!

    (چرا هيچ وقت كلاغا رو به خونشون نمي رسونيم؟)

    پاسخحذف
  33. سلام

    پسر خنثی ...........عمرا بتونی دری رو تخته کنی

    وبلاگ من خاک گرفته بود اومدم خونه تکونی.........

    پاسخحذف
  34. سلام

    حال شما؟

    شرمنده که چند روزی نبودم.

    من آپم. خوشحال میشم تشریف بیاری.

    پاسخحذف
  35. کلبه ای کاهگلی در یک روستا دورافتاده رو بدجوری طلبه ام

    پاسخحذف
  36. جای تامل داره ... اما ...

    پاسخحذف
  37. عيدتون مبارک !!! روزه هاتون قبول !!!

    شايد ديگه کپل نباشيد ؟

    پاسخحذف
  38. سلام

    کم پیدا شدین؟؟؟؟!!!!



    منتظرتم

    .

    .

    پاسخحذف
  39. نيمه خالی ليوان۲۴ مهر ۱۳۸۶ ساعت ۵:۴۴

    خيلی نيستنااا

    پاسخحذف
  40. سحر های بعد هم حاج اقا هی بیدار می شه و هی می بینه که نه بابا همسایه ها به راه راست هدایت نمی شن بعد هی حرص می خوره هی ابگوشت  می خوره دو لپی!!! اخر ماه رمضون حاج اقا دیگه سحر پا نمیشه. حاج خانم تعجب می کنه هر چی صداش میکنه بیدار نمی شه ، بعد می فهمن که ای داد و بیداد حاج اقا به دیار باقی شتافت . از غم این مردم بی دین و ایمان اخرش دق کردو مرد ... ولی هر کی ندونه ماها که میدونیم حاج اقا به خاطر این چیزا نمرد به خاطر اون آبگوشت های پر از کلسترولی که میخورد ...اترواسکلروز و سکته زدو خدا روشکر مرد!!!

    پاسخحذف
  41. تا  اينکه وقت افطار ميشه و  حاج آقا ميشنيه  پای سفره افطار و بعدش هم  کنار تلويزيون همين جوری تاسف می خوره چرا يه تيکه زمين توی اصفهان نخريده و بعدش می ره  تا نماز بخونه و سريال  شيطان (ببخشيد الياس) رو نبينه بعد ش هم ساعت يه ربع به ده شب می شينه  پای سريال  ميوه ممنوعه و  هی در  حال استغفار زير زيرکی  می خنده و   وقت سحر  يهو يه شيون از

    خونه حاج آقا می داد و چند سال بعد معلوم ميشه که بچه های حاج آقا  چون می دونستند  زندگی سريال نيست و اخرش مثل   حاج يونس،

    حاج آقاشون نميشه   ...

    پاسخحذف
  42. صد سال بعد. ..............

    پاسخحذف
  43. يه جوجه اردک زشت /يکی مثل هيچکس۳۰ مهر ۱۳۸۶ ساعت ۵:۳۳

    <دیننننگ>

    پاسخحذف
  44. کحايی تو ژسر ماه رمضون کلی وفته تموم شده چرا نميای بنويسی.

    پاسخحذف
  45. سلام اینه رسم رفاقت . با معرفت اپ می کنی خیر نمی دی ؟؟

    پاسخحذف
  46. اووه چقدره که اينجا نيومدم و چقدره که اونجا نيومدی ! ميبينی زندگی رو ؟ .... بيخيال اون داستان پايينی شو چيزی تهش درنمياد .. راجع به بالايی ها هم چی بگم هرچی بگم که تو گوش نميکنی ....

    اميدوارم فعلا خوب باشی دوست عزيز

    پاسخحذف
  47. سلام دوست عزيزم ...

    پاييز آمد و باغ دل ما برگريزان شد ....

    خش خش برگاش ، بارون با اون رنگين كمونش چه نازه با يار دلنشينش .

    يه سال ديگه هم سپري شد و هنوز  ...

    شاد باشي و پايدار

    پاسخحذف
  48. من امروز در حاليکه همين آهنگ در فضا طنين انداز بود!!!!‌يه نفرو در تحته نرد سوسک کردم! بی ربط بود نه؟

    چرا اينهمه وقت آپديت نکردين؟ بعيده از شما!

    پاسخحذف
  49. سارا(خلوت گاه دل)۱۵ آبان ۱۳۸۶ ساعت ۱۵:۰۴

    سلام

    خوش می گذره؟

    همچین تم هم زیاد آپ نکردی فکر کردم فقط خودم تنبل شدم

    روزای پاییزی زندگی هم می گذره سخت نگیر

    پاسخحذف
  50. اين تن بميره اين آهنگو با اين پست عوض کن

    پاسخحذف
  51. نيستيد !!!  اينجور زمانا يا خيلی خوش ميگذره يا خيلی بد .. منم که مثبت انديش ، حتمی خيلی خوش ميگذره..

    پاسخحذف
  52. نيستيد دکتر. کجايين؟ نيازی هست نگرانتون بشيم؟!

    هرجا هستيد در پناه حق

    پاسخحذف
  53. سلام

    امان از دست اين حاج اقا ها

    پاسخحذف
  54. يه جوجه اردک زشت / يکی مثل هيچکس۷ آذر ۱۳۸۶ ساعت ۱۴:۰۱

    <دینگگگگگگگگگگگگ> کوجی دکی جون؟؟؟

    پاسخحذف