گریه فراوون
وقت خنده نیست
گونه ها خیسه
دلا پاییزه
باروون قحطی
از ابر میریزه
من تلخم.تلخ تر از همه روزها .به تلخی تمام فریادهای در گلو مانده . به تلخی تمام اشکهایی که پشت چشمانم قایم کردم.به تلخی تمام غصه های توی دلم.به تلخی تمام دلتنگی هایم. به تلخی تمام آروزهای مرده . به تلخی تمام تشویشهای هر روزه ام .
همه با هم قهر
همه از هم دور
روزا مثل شب
شبا سوت و کور
روزهای روشن خداحافظ
و دیر زمانیست که من روزهای روشن را بدرود گفتم . کدام شب بود که تمام آرزوهایم در گور می گذاشتم.کدامین روز بود که من دلباختم.کدامین روز بود که تمام فریادهایم را به باد سپردم.کدام روز بود که بارها صورت به اشک شستم و ......
چه روزها که درخت روبروی اتاقم تنها شاهد اشکها و دردهای من بود . تنها شاهد در دلهای من با خدای آسمانها.ولی دیگه امروز حتی دردلی هم نمانده چون دلی نمانده..................
این روزها چیزی نمونده . نه شادی و نه حتی غمی.همه چیز یکنواخت . همه چیز تعریف شده . شاید در انتظار شکست این سکوتم .ولی دیگه دارم عادت می کنم. مهم نیست دیگه این هم زندگیسیت.خسته شدم . خسته ام ....خسته ام .....چه آرزوهایی که نمرد . چه آرزوهایی که نمرد .
دنبال کلبه ای کاهگلی در یک روستا دورافتاده هستم .دفترم پر شده از شعرها و نوشته های نیمه کاره .پر از صفحه های خط خطی.و هرکدوم از این صفحه ها یادگاری هست از خطی که رو دلم کشیده شده .
و حالا سلام
هوم . قند تو دلتون آب کردین که سر من زیر آب رفت و از دست اراجیف من خلاص شدین .اگه اینجوری فکر کردین که باید بگم عمرا تا من وبلاگ تک تکتون رو درش رو تخته نکنم دست از نوشتن بر نمی دارم .این نوشته های بالا هم صفحه ای از نوشته های دفترم بود که دلیل اینکه به هیچکدومتون نتونستم سر بزنم چی بوده . شاید این نوشته ها قانع کننده ترین دلیل واسه شرمنده شدن من پیش شما دوستای خوبم باشه .
رمضان :(قصه نویسی وبلاگی : دوستان عزیزم این قصه نیمه تمام رو به این امید نوشتم که بقیه اش رو تو پستای بعدی بنویسم ولی یک دوست پیشنهاد کرد این رو نیمه تمام بزارم و از بقیه خواهش کنم که تمومش کنن . اگه دوست داشتین شما تمومش کنین.فکر کنم میتونیم یک داستان خوب یا حتی یک کتاب داستان با شکلی جدید داشته باشیم : ممنون میشم این داستان رو تموم کنین و کمک کنین تا یک کتاب قصه با هم بنویسیم .)پس یادتون نره ها این قصه رو تموم کنین و بقیه اش رو در وبلاگتون بنویسین تا بتونیم اولین کتاب داستان نیمه تمام وبلاگی رو داشته باشیم .بعد از نوشته شدن بقیه داستان اون رو میتونیم به صورت کتاب چاپ کنیم با اسم همه وبلاگها و نویسنده ها .پس با هم کمک کنیم تا این کتاب چاپ بشه )
حاج آقا از خواب بلند میشن و حاج خانم و گل پسر و عزیز دختر رو از خواب بلند میکنن و به پیشنهاد حاج آقا همگی با هم برای وضو میرن کنار استخر خونه . در تمام مدتی که تو حیاط هستن حاج آقا مرتب با الله اکبر گفتن های بلند بلند سعی میکنه همسایه های در خواب مانده رو از خواب بیدار کنه ولی حاج آقا هرچی صداش رو بلند میکنه چراغی از خونه همسایه ها روشن نمیشه و حاج آقا خسته میشه و با صدای بلند میگه خدای آخر عاقبت این آدمهای بی دین و ایمون رو بخیر کنه.بعد از وضو گرفتن و موقع برگشتن به خونه حاج آقا همه چراغهای حیاط رو روشن میکنه و تو دلش میگه ما این چراغها رو روشن کنیم یکی از این طرفها رد شد فکر نکنه هیچ بچه مسلمونی اینجا نیست .
با وارد شدن حاج آقا به خونه ؛ حاج خانم که از دیر اومدن حاج آقا شاکی هست داد میزنه پس بیا دیگه مرد .مردیم از گشنگی . حاج اقا هم ذکر گویان میاد و پشت میز میشنه و با صلوت حاج آقا همه شروع به خوردن میکنن. حاج آقا مشغول خوردن آبگوشت میشن و گل پسر و عزیز خانم هم بیف استرگانف میخورن . حاج خانم هم که رژیم هستن کباب ماهی ازون برون می خورن.حاج آقا در حالیکه مشغول لیس زدن انگشتاشون هستن عزیز خانم ( خدمتکار منزل ) رو صدا میزنن که براشون چای بیاره.عزیز خانم هم با یک چشم آقا جواب حاج آقا رو میده و فورا یک لیوان چای براشون میاره.حاج آقا تا یک قلوپ از چای میخورن با فریاد به عزیز خانم میگن که صد بار گفتم واسه سحری فقط از اون چای احمدی که از انگلستان خریدم دم کن. ه ه گوشت نمیره و این چایای تقلبی رو دم می کنی.عزیز خانم هم یک چشم میگه و در حالیکه اشکاش رو با گوشه روسریش پاک میکنه میره به سمت آشپزخونه.
با تموم شدن سحری حاج آقا چند تا ذکر میگه و از سر میز بلند میشه . با گفتن اذان حاج آقا به بچه ها میگه زود باشین که نماز اول وقت از دست نره . همه با هم شروع به نماز خوندن میکنن و ....(ادامه دارد)
جشن شکوفه ها مبارک:
از آنجا که خانمها هرچقدر هم که سنشون زیاد بشه باز هم خودشون رو جوون میدونن .جشن شکوفه ها رو به تک تک شما بانوان همیشه جوان تبریک میگم.