۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه

هفته نامه

و بسیار اشک ریختم :

به پیام چتر بدین تا خیس نشه . به پیام کاپن بدین تا سرما نخوره . پیام دیگه پادگان نمیره و سرما نمی خوره . مواظب پیام باشین . تشک پیام ناراحته کمرش درد میگیره . *

مهر مثل مادر ، مهربانی مثل مادر ؛ عشق مثل مادر ، انسانیت مثل مادر .......

 ای کاش مادر آن زمان که دستهایت در دستانم بود و این حرفها را می زدی کلامی جز اشک می دانستم تا با فریاد کشیدنش ، قصه مهر جاودانم را با تو باز می -گفتم.مادر تو را دوست می دارم به اندازه اظطراب چشمهای همیشه نگرانت که سالهاست هنگام وداع من را نگاه می کنند. تو را دوست می دارم به اندازه شوق چشمانت انگاه که پس از وداعی دوباره من را می بینی. سالهاست که جادوی مهر این چشمان ؛ عشق را به من آموخته اند.

 تو را دوست می دارم به اندازه گرمی دستانت آنگاه که دستان را می گیری و من را به نام می خوانی.وقتی که کوچک بودم همیشه دستانم در دستانت بود و اکنون نیز می دانم که همیشه دستی در کنار دستانم هست تا هرگاه که می خواهم بگیرمش و دوباره بهش تکیه کنم مثل بچگی ها......

*حرفهای بالا رو مادرم وقتی که تازه از اطاق عمل بیرون اومده بودن و نیمه هوشیار بودن میزدن.احساس عجیبی داشتم وقتی که دیدم تنها دغدغه ذهنی مادرم یک چیز است و اون هم ، من هستم....

 اظطراب پس از اشک :

مادرم همینجور پشت سر هم در آن حال نیمه هوشیاری جمله جدید در راستای دغدغه های ذهنیشون در رابطه با من می گفتن.یکم که گذشت کم کم دچار استرس شدم. گفتم الان است که مادر جان پته من رو رو آب بریزن و آبروی نداشته من رو جلوی خاله جان و مامان بزرگ جان ببرین . علی الخصوص مادر بزرگ جان که کنجکاو تشریف دارن و گوششون رو در یک سانتی متری دهان مادرم گذاشته بودن تا تمام حرفهای مادرم رو بدون کم و کاست بشنون ، این فاصله گوش مادر بزرگ تا دهان مادرم آنقدر کم بود که هر لضه بیم این بود که مادرم گوششون رو گاز بگیرن .مامان بزرگ بیچاره با پای درد اینقدر کنار مادرم ایستادن تا این کلمات مادرم رو استخراج کنن که من دلم براشون سوخت و گفتم شما بشینین و من هرچی مامان گفتن رو من برای شما میگم.آخه یکی نیست بگه مار بزرگ جان گوش برای کاری جز شنیدن حرفهای دیگران هم کاربرد داره ...

خلاصه اینها رو گفتم که بگم همکاران محترو بیهوشی یه فکری واسه آبروی مردم بکنین این چه وضعشه مریض رو اینجوری میارین تا همش دل کپل تا بیداری کامل مادر جان تالاپ تولوپ کنه .

 

کمدی راند آقای دکتر : (۱ )

خوشحال و خرم داشتم تو اورژانس می چرخیدم که ساعت 9 شب ، سوپروایزر اومد و گفت آقای دکتر ( بعله دیگه دکتر دیگه .هاهاهاها چیه فکر کردین همه من رو کپل خان صدا میکنن.؟ حالا درست من از اینکه کسی بهم بگه دکتر و اینکه خودم رو دکتر معرفی کنم بدم میاد ولی خوب اینکه دلیل نمیشه من دکتر نباشم . من چی کم دارم از این دکترها .من یک شماره شونصد رقمی نظام پزشکی ندارم که دارم . من بیمه مسولیت 35 ملیونی ندارم که دارم : توجه توجه این بیمه یک رکن اصلی د ردکتری من هست چون به من جرات داده بتونم مریضهای سرماخوردگی و البته اون هم از نوع ویروسیش رو با خیال راحت ویزیت کنم ((پرانتز در پرانتز با یک دعا : خدایا مریضهایم رو به تو می سپارم اونها فقط تو رو دارن ......))اها چی می گفتم یادم رفت حالا این پرانتز رو ببندم چون طولانی شد و بر خلاف اصول وبلاگ داری هست )خوب دیگه این پرانتز رو هم ب
ستم .هدف من فقط جلب رضایت شما خوانندگان همیشگی شعرواره هست . می خواین براتون یک شیرین کاری کنم تا دوستم داشته باشین.این قسمت پست از دست رفت .چی می گفتم؟؟؟؟؟؟؟امان از این سوسول بازی های جدید و مشتری مداری و اینا ....پست از دست رفت .......

کمدی راند دکتر ( ۱ + ) :

خوب شب سوپروایزر شب اومد که دکتر بریم راند .من هم که همیشه منتظر جیم هستم ، تو دلم گفتم خوب الان یک دکتری میاد و با هم میریم راند و یکساعتی زمان میپره..من هم با این خیال واهی ، یک چشم گفتم و خوش و خرم رفتم تو اتاقم نشستم . بعد از چند دقیقه سوپروایزر اومد گفت که دکتر چرا نمی آیی راند . ؟؟؟ من خواستم بگم دکتر نیومده که من بیان راند که خدا دوستم داشت که بیشتر سوتی ندم و قبل از گفته شدن این جمله گوهر بار من ، آقای سوپروایزر گفت دکتر جان سریع تر بیایین امشب کلی مریض داریم که بایئد ویزیت کنین.این لحظه کمدی ترین لحظه های این سالهای اخیرم بود . راند شبانه تمام بخشهای بیمارستان جنرال توسط دکتر کپل خان .......

وطنم ، ایرانم :

برایت نگرانم . برایت نگرانم..............به امید....................

امیدهایمان را هم  س ا ن س و ر  ؛ میکنیم ................................



هفته نامه

و بسیار اشک ریختم :

به پیام چتر بدین تا خیس نشه . به پیام کاپن بدین تا سرما نخوره . پیام دیگه پادگان نمیره و سرما نمی خوره . مواظب پیام باشین . تشک پیام ناراحته کمرش درد میگیره . *

مهر مثل مادر ، مهربانی مثل مادر ؛ عشق مثل مادر ، انسانیت مثل مادر .......

 ای کاش مادر آن زمان که دستهایت در دستانم بود و این حرفها را می زدی کلامی جز اشک می دانستم تا با فریاد کشیدنش ، قصه مهر جاودانم را با تو باز می -گفتم.مادر تو را دوست می دارم به اندازه اظطراب چشمهای همیشه نگرانت که سالهاست هنگام وداع من را نگاه می کنند. تو را دوست می دارم به اندازه شوق چشمانت انگاه که پس از وداعی دوباره من را می بینی. سالهاست که جادوی مهر این چشمان ؛ عشق را به من آموخته اند.

 تو را دوست می دارم به اندازه گرمی دستانت آنگاه که دستان را می گیری و من را به نام می خوانی.وقتی که کوچک بودم همیشه دستانم در دستانت بود و اکنون نیز می دانم که همیشه دستی در کنار دستانم هست تا هرگاه که می خواهم بگیرمش و دوباره بهش تکیه کنم مثل بچگی ها......

*حرفهای بالا رو مادرم وقتی که تازه از اطاق عمل بیرون اومده بودن و نیمه هوشیار بودن میزدن.احساس عجیبی داشتم وقتی که دیدم تنها دغدغه ذهنی مادرم یک چیز است و اون هم ، من هستم....

 اظطراب پس از اشک :

مادرم همینجور پشت سر هم در آن حال نیمه هوشیاری جمله جدید در راستای دغدغه های ذهنیشون در رابطه با من می گفتن.یکم که گذشت کم کم دچار استرس شدم. گفتم الان است که مادر جان پته من رو رو آب بریزن و آبروی نداشته من رو جلوی خاله جان و مامان بزرگ جان ببرین . علی الخصوص مادر بزرگ جان که کنجکاو تشریف دارن و گوششون رو در یک سانتی متری دهان مادرم گذاشته بودن تا تمام حرفهای مادرم رو بدون کم و کاست بشنون ، این فاصله گوش مادر بزرگ تا دهان مادرم آنقدر کم بود که هر لضه بیم این بود که مادرم گوششون رو گاز بگیرن .مامان بزرگ بیچاره با پای درد اینقدر کنار مادرم ایستادن تا این کلمات مادرم رو استخراج کنن که من دلم براشون سوخت و گفتم شما بشینین و من هرچی مامان گفتن رو من برای شما میگم.آخه یکی نیست بگه مار بزرگ جان گوش برای کاری جز شنیدن حرفهای دیگران هم کاربرد داره ...

خلاصه اینها رو گفتم که بگم همکاران محترو بیهوشی یه فکری واسه آبروی مردم بکنین این چه وضعشه مریض رو اینجوری میارین تا همش دل کپل تا بیداری کامل مادر جان تالاپ تولوپ کنه .

 

کمدی راند آقای دکتر : (۱ )

خوشحال و خرم داشتم تو اورژانس می چرخیدم که ساعت 9 شب ، سوپروایزر اومد و گفت آقای دکتر ( بعله دیگه دکتر دیگه .هاهاهاها چیه فکر کردین همه من رو کپل خان صدا میکنن.؟ حالا درست من از اینکه کسی بهم بگه دکتر و اینکه خودم رو دکتر معرفی کنم بدم میاد ولی خوب اینکه دلیل نمیشه من دکتر نباشم . من چی کم دارم از این دکترها .من یک شماره شونصد رقمی نظام پزشکی ندارم که دارم . من بیمه مسولیت 35 ملیونی ندارم که دارم : توجه توجه این بیمه یک رکن اصلی د ردکتری من هست چون به من جرات داده بتونم مریضهای سرماخوردگی و البته اون هم از نوع ویروسیش رو با خیال راحت ویزیت کنم ((پرانتز در پرانتز با یک دعا : خدایا مریضهایم رو به تو می سپارم اونها فقط تو رو دارن ......))اها چی می گفتم یادم رفت حالا این پرانتز رو ببندم چون طولانی شد و بر خلاف اصول وبلاگ داری هست )خوب دیگه این پرانتز رو هم ب
ستم .هدف من فقط جلب رضایت شما خوانندگان همیشگی شعرواره هست . می خواین براتون یک شیرین کاری کنم تا دوستم داشته باشین.این قسمت پست از دست رفت .چی می گفتم؟؟؟؟؟؟؟امان از این سوسول بازی های جدید و مشتری مداری و اینا ....پست از دست رفت .......

کمدی راند دکتر ( ۱ + ) :

خوب شب سوپروایزر شب اومد که دکتر بریم راند .من هم که همیشه منتظر جیم هستم ، تو دلم گفتم خوب الان یک دکتری میاد و با هم میریم راند و یکساعتی زمان میپره..من هم با این خیال واهی ، یک چشم گفتم و خوش و خرم رفتم تو اتاقم نشستم . بعد از چند دقیقه سوپروایزر اومد گفت که دکتر چرا نمی آیی راند . ؟؟؟ من خواستم بگم دکتر نیومده که من بیان راند که خدا دوستم داشت که بیشتر سوتی ندم و قبل از گفته شدن این جمله گوهر بار من ، آقای سوپروایزر گفت دکتر جان سریع تر بیایین امشب کلی مریض داریم که بایئد ویزیت کنین.این لحظه کمدی ترین لحظه های این سالهای اخیرم بود . راند شبانه تمام بخشهای بیمارستان جنرال توسط دکتر کپل خان .......

وطنم ، ایرانم :

برایت نگرانم . برایت نگرانم..............به امید....................

امیدهایمان را هم  س ا ن س و ر  ؛ میکنیم ................................



۱۳۸۵ بهمن ۲۷, جمعه

و دوباره

و دو باره :

آموزشی هم تموم شد و من تو بیمارستانی در تهران مشغول کار شدم.اواخر دوره انترنی از هرچی بیمارستان و کشیک و کار پزشکی بود بیزار شده بودم . ولی دیروز وقتی بعد ۵ ماه روپوش پوشیدم و تو اورژانس بیمارستان رفتم احساس زنده بودن کردم.احساس عجیبی بود وقتی روپوشم رو تن کردم دوباره احساس هویت کردم.و دوباره زنده شدم .....

و اما قصه سخت درس خواندن :

من رشتم رو دوست دارم اما بدون درس خوندن.دوباره کلی کتاب رو غبار زدایی کردم و ریختم جلوم تا بخونم .اینجا دیگه رزیدنتی نیست تا مریض رو بهش بندازیم و بی خیال دنیا .اینجا دیگه یکم متاسفانه باید درس خوند.این دانشمندها پس چیکار می کنن. هی به جای اینکه خودشون رو تو فضا ول می کنن بیان فکراشون رو جمع کنن و درسها رو تو کپسول کنن تا به جای خوندن درس تنها با خوردن آن ؛ مشکلات کم سوادی حل بشه.

خسته :

احساس خستگی می کنم .شاید احساس یک حس سرد .احساس تهی بودن . احساس بی تفاوتی.ظاهری شاد و گرم و باطنی یخی. عجب روزگاریست مشعلی همین نزدیکیهاست و من از آن فرار می کنم . گرما را دوست می دارم اما از سرمای پس از گرما می ترسم. آرامش می خواهم . خوابیدن در بیابان و شمردن ستاره ها رو می خوام. معلق شدن در فضا رو می خوام . بی وزنی رو می خوام . از خود رها شدن رو می خوام . و............

البته در کنار تمام خواستن های بالا شکلات هم می خوام .اسمارتیز و پاستیل هم می خوام . من غذای چرب هم می خوام .(‌خوب دیگه گشنگی باعث شد که شکم و دل کپل خان به ذهن و عقلش غلبه کنه و نوشتار ذهنی به نوشتار شکمی تبدیل شد.همش تقصیر این مامان هست که بیرون رفتن و من رو بی غذا تو خونه ول کردن .آخه نمیگن بوی غذای خونه همسایه کپل رو هوایی می کنه اصلا من سبزی پلو خونه همسایه رو هم می خوام . ها ها ها ؟ شما ها غذا چی دارین ناهار شما رو هم می خوام . شکلاتای شما رو هم می خوام یالا رد کنین بیاد ......وای چقدر آبروریزی شد ؛ مامانم اینا رو بخونه می کشتم ولی خوب تقصیر خودشون هست .کپل رو بی غذا تو خونه تنها نمی گذاشتن تا آ بروریزی جهانی اتفاق نمی افتاد.

و دوباره

و دو باره :

آموزشی هم تموم شد و من تو بیمارستانی در تهران مشغول کار شدم.اواخر دوره انترنی از هرچی بیمارستان و کشیک و کار پزشکی بود بیزار شده بودم . ولی دیروز وقتی بعد ۵ ماه روپوش پوشیدم و تو اورژانس بیمارستان رفتم احساس زنده بودن کردم.احساس عجیبی بود وقتی روپوشم رو تن کردم دوباره احساس هویت کردم.و دوباره زنده شدم .....

و اما قصه سخت درس خواندن :

من رشتم رو دوست دارم اما بدون درس خوندن.دوباره کلی کتاب رو غبار زدایی کردم و ریختم جلوم تا بخونم .اینجا دیگه رزیدنتی نیست تا مریض رو بهش بندازیم و بی خیال دنیا .اینجا دیگه یکم متاسفانه باید درس خوند.این دانشمندها پس چیکار می کنن. هی به جای اینکه خودشون رو تو فضا ول می کنن بیان فکراشون رو جمع کنن و درسها رو تو کپسول کنن تا به جای خوندن درس تنها با خوردن آن ؛ مشکلات کم سوادی حل بشه.

خسته :

احساس خستگی می کنم .شاید احساس یک حس سرد .احساس تهی بودن . احساس بی تفاوتی.ظاهری شاد و گرم و باطنی یخی. عجب روزگاریست مشعلی همین نزدیکیهاست و من از آن فرار می کنم . گرما را دوست می دارم اما از سرمای پس از گرما می ترسم. آرامش می خواهم . خوابیدن در بیابان و شمردن ستاره ها رو می خوام. معلق شدن در فضا رو می خوام . بی وزنی رو می خوام . از خود رها شدن رو می خوام . و............

البته در کنار تمام خواستن های بالا شکلات هم می خوام .اسمارتیز و پاستیل هم می خوام . من غذای چرب هم می خوام .(‌خوب دیگه گشنگی باعث شد که شکم و دل کپل خان به ذهن و عقلش غلبه کنه و نوشتار ذهنی به نوشتار شکمی تبدیل شد.همش تقصیر این مامان هست که بیرون رفتن و من رو بی غذا تو خونه ول کردن .آخه نمیگن بوی غذای خونه همسایه کپل رو هوایی می کنه اصلا من سبزی پلو خونه همسایه رو هم می خوام . ها ها ها ؟ شما ها غذا چی دارین ناهار شما رو هم می خوام . شکلاتای شما رو هم می خوام یالا رد کنین بیاد ......وای چقدر آبروریزی شد ؛ مامانم اینا رو بخونه می کشتم ولی خوب تقصیر خودشون هست .کپل رو بی غذا تو خونه تنها نمی گذاشتن تا آ بروریزی جهانی اتفاق نمی افتاد.

۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه

پايان حضور در هتل

ارشد جیم :

خوب آموزشی پر از مرارت ما هم تموم شد.از ۴۵ روز آموزشی بنده ۸ شب در پادگان خوابیدم.و دفترچه مرخصی ام در آستانه تموم شدن قرار گرفت.

و اما خاطرات گفته نشده پادگان :

۱ - سولجر (‌سرباز ) پارتی : جاتون خالی تخت های آسایشگاه رو به هم چسبونده بودیم و با کلمن آشپز خونه ضرب گرفتیم و انواع رقصها انجام شد و انواع شعرها خوانده شد .اینقدر شلوغ بود که از بقیه پادگان مهمونی اومده بودن اسایشگاه ما . علاوه بر شعر های معمول  سرود دیشب در سنگرم و خروس همسایه نیز به کرات خوانده شد .

۲ - ارشد جیم : اونقدر من و ۶ تا از دوستام پیچوندیم پادگان رو که به من فرمانده گروهانمون می گفت ارشد جیم . یک اعتراف هم بکنم که ما ۳ روز با امضا های جعلی از پادگان اومدیم بیرون . یکبار امضا فرمانده گردان رو جعل کردیم و دوبار امضا فرمانده گروهان.

۳ - تیر اندازی : بالاخره روز موعود فرا رسید و  روز تیراندازی خوابیذه با کمک رسید.قبلا بهتون گفته بودم که این روش خیلی چیک تو چیک هست ما هم تا گفت تیرانداز و کمک به موضع رفتیم روی تیرانداز همونجور خوابیدیم.مسوول تیر یکهو خنده کنان اومد و گفت که برادر جان این روش سکسی کمک کردن شما مال قبل از انقلاب است و الان عوض شده .منم دیدم ضایع شد گفتم همه چیز قدیمیش بهتره این روش هم باعث ایجاد انگیزه در کمک تیرانداز میشه برای کمک هرچه بیشتر که خط آتش از خنده رو هوا رفت.

۴ - جشن درجه گرفتن : دیروز برفی بود و ما درجه گرفتیم . بعد از مراسم اومدیم تو آسایشگاه و یکی یکی فرماندهامون رو آوردیم تو آسایشگاه و اداشون رو در آوردیم .بیچاره ها عرق کرده بودن و از خنده هم داشتن روده بر میشدن .

۵ - پشم کلاه : معاون گروهان که گفتم به کلاه پشمی می گفت پشم کلاه .آوردیمش تو آسایشگاه و براش با موزیک خوندیم : پشم کلات رو دوست دارم مثل لالایه .بیچاره از خنده داشت میترکید و سرخ شده بود.

۶ - خشم شبانه : این البته قدیمی هست ولی چون منافی اخلاق بود نگفتم. یک شب برق در آسایشگاه رفته بود .از تاریکی استفاده شد و شبیخون به دوستان زده شد و دوستان رو ملبس به لباس های پادشاه کردیم.همون لباسهای نامریی که برا پادشاه دوخته شده بود.البته بعد از ۶ مورد ملبس شدن به لباس نامریی خاموشی اعلام کردن چون گفتن بعضی ها دارن از تاریکی سو استفاده می کنن .ولی خوب  ۷ عامل این ماجرا تا صبح از ترس تلافی یک نگهبان از خودشون گذاشتن که اگه خواستن بهشون حمله کنن اطلاع بده.البته من جزئ این ۷ نفر نبودم.

۷ - شوحی های گفتاری : فرمانده گردان بیچاره لر بود و یکبار یکی از بچه ها ریش پروفوسوری گذاشته بود که این بیچاره گفت ما در نظام ریش پرفسوری نداریم (‌پ و ف را با کسره بخوانید )‌و یکبار هم گفت ما به کسی قول ندادیم (‌تا جایی که می توانید روستایی بخوانید زیر ق کسره بگذارید و کلی هم ق رو بکشید)

۸ - و پایان یک آغاز و آغازی دیگر : روزها گذشت و این دوره هم تموم شد .با اینکه به ما خیلی خوش گذشت و همش هم پیچوندیم من یک تجربه جدید بدست آوردم و اون تجربه اسارت بود.عجیب در اسارت هوای پرواز به ذهن آدم خطور می کنه .همیشه آرزو می کنم آزاد باشید.آزاد در اندیشیدن ؛ آزاد در انتخاب و ...........

بعد نوشت : شرمنده این پست پر غلط املایی بود.پست بعد از خستگی پادگان بهتر نمیشه.ولی تا جایی که میشد غلط گیری کردم.

پايان حضور در هتل

ارشد جیم :

خوب آموزشی پر از مرارت ما هم تموم شد.از ۴۵ روز آموزشی بنده ۸ شب در پادگان خوابیدم.و دفترچه مرخصی ام در آستانه تموم شدن قرار گرفت.

و اما خاطرات گفته نشده پادگان :

۱ - سولجر (‌سرباز ) پارتی : جاتون خالی تخت های آسایشگاه رو به هم چسبونده بودیم و با کلمن آشپز خونه ضرب گرفتیم و انواع رقصها انجام شد و انواع شعرها خوانده شد .اینقدر شلوغ بود که از بقیه پادگان مهمونی اومده بودن اسایشگاه ما . علاوه بر شعر های معمول  سرود دیشب در سنگرم و خروس همسایه نیز به کرات خوانده شد .

۲ - ارشد جیم : اونقدر من و ۶ تا از دوستام پیچوندیم پادگان رو که به من فرمانده گروهانمون می گفت ارشد جیم . یک اعتراف هم بکنم که ما ۳ روز با امضا های جعلی از پادگان اومدیم بیرون . یکبار امضا فرمانده گردان رو جعل کردیم و دوبار امضا فرمانده گروهان.

۳ - تیر اندازی : بالاخره روز موعود فرا رسید و  روز تیراندازی خوابیذه با کمک رسید.قبلا بهتون گفته بودم که این روش خیلی چیک تو چیک هست ما هم تا گفت تیرانداز و کمک به موضع رفتیم روی تیرانداز همونجور خوابیدیم.مسوول تیر یکهو خنده کنان اومد و گفت که برادر جان این روش سکسی کمک کردن شما مال قبل از انقلاب است و الان عوض شده .منم دیدم ضایع شد گفتم همه چیز قدیمیش بهتره این روش هم باعث ایجاد انگیزه در کمک تیرانداز میشه برای کمک هرچه بیشتر که خط آتش از خنده رو هوا رفت.

۴ - جشن درجه گرفتن : دیروز برفی بود و ما درجه گرفتیم . بعد از مراسم اومدیم تو آسایشگاه و یکی یکی فرماندهامون رو آوردیم تو آسایشگاه و اداشون رو در آوردیم .بیچاره ها عرق کرده بودن و از خنده هم داشتن روده بر میشدن .

۵ - پشم کلاه : معاون گروهان که گفتم به کلاه پشمی می گفت پشم کلاه .آوردیمش تو آسایشگاه و براش با موزیک خوندیم : پشم کلات رو دوست دارم مثل لالایه .بیچاره از خنده داشت میترکید و سرخ شده بود.

۶ - خشم شبانه : این البته قدیمی هست ولی چون منافی اخلاق بود نگفتم. یک شب برق در آسایشگاه رفته بود .از تاریکی استفاده شد و شبیخون به دوستان زده شد و دوستان رو ملبس به لباس های پادشاه کردیم.همون لباسهای نامریی که برا پادشاه دوخته شده بود.البته بعد از ۶ مورد ملبس شدن به لباس نامریی خاموشی اعلام کردن چون گفتن بعضی ها دارن از تاریکی سو استفاده می کنن .ولی خوب  ۷ عامل این ماجرا تا صبح از ترس تلافی یک نگهبان از خودشون گذاشتن که اگه خواستن بهشون حمله کنن اطلاع بده.البته من جزئ این ۷ نفر نبودم.

۷ - شوحی های گفتاری : فرمانده گردان بیچاره لر بود و یکبار یکی از بچه ها ریش پروفوسوری گذاشته بود که این بیچاره گفت ما در نظام ریش پرفسوری نداریم (‌پ و ف را با کسره بخوانید )‌و یکبار هم گفت ما به کسی قول ندادیم (‌تا جایی که می توانید روستایی بخوانید زیر ق کسره بگذارید و کلی هم ق رو بکشید)

۸ - و پایان یک آغاز و آغازی دیگر : روزها گذشت و این دوره هم تموم شد .با اینکه به ما خیلی خوش گذشت و همش هم پیچوندیم من یک تجربه جدید بدست آوردم و اون تجربه اسارت بود.عجیب در اسارت هوای پرواز به ذهن آدم خطور می کنه .همیشه آرزو می کنم آزاد باشید.آزاد در اندیشیدن ؛ آزاد در انتخاب و ...........

بعد نوشت : شرمنده این پست پر غلط املایی بود.پست بعد از خستگی پادگان بهتر نمیشه.ولی تا جایی که میشد غلط گیری کردم.