۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

همه نا تمام های من

من  مرد قصه های ناتمامم. دانش آموزی که در دبستان همیشه شاگرد اول بود ولی وقتی قرار بود امتحان ورود به سمپاد رو بده     
 حوصله درس خوندن نداشت وشاید تنها غرغرهای 3 ساله خانوادش باعث شد که در سال سوم راهنمایی کلی درس بخونه تا قبول بشه.شاگرد اول سال سوم راهنمایی وقتی رفت دبیرستان حال درس خوندن نداشت و سال چهارم هم به زور خانواده و غرغر های اونها رفت دانشگاه.تو دانشگاه هم حوصله درس خوندن نداشت و فقط دو ترم به دلیلی که یادم نیست خیلی درس خوندم و جز شاگرد زرنگها بودم
وقتی ابتدایی بودم کلی کلاس نقاشی میرفتم و واقعا هم پیشرفت کرده بودم و کلی برا خودم نقاش بودم ولی یادم نمیاد برای چی ول کردم و امروز حتی در کشیدن یک خط صاف هم عاجزم.
 یه روزایی مثلا 18 سال پیش که خیلی ها اصلا نمیدونستن کامپیوتر چی هست من کلاس برنامه نویسی و سخت افزار میرفتم و کلی هم پیشرفت کردم ولی نمیدونم چی شد کلا بی خیالش شدم و امروز شاید خیلی زیاد تر از یک کاربر معمولی از کامپیوتر سر در نمیارم.
یک روزگاری هم فکر کنم شاید 20 سال پیش میرفتم کلاس خط  و مدرک خوش خطاطی هم گرفتم ولی یادم نمیاد چی شد بی خیالش شدم و امروز بسیار بد خطم.
یه روزایی کلی ورزش میکردم هر روز و کلی وزن کم کرده بودم و یک نفس پله های جمشیدیه رو بالا میرفتم ولی نمیدونم چی شد که الان تند راه میرم پاهام درد میکنه.
یک روزایی این وبلاگ جایی بود که من دوست داشتم توش بنویسم ولی الان مدتهاست که حتی نمیوتنم خطی بنویسم.
یه روزی 3-4 سال پیش اومدم اینجا که زندگی نویی رو شروع کنم و بعد از دادن این همه امتحان و سختی حالا اصلا حتی انگیزه ندارم که یک روز اینجا بمونم.با خودم میگم من اینجا چیکار می کنم.

یه روزهایی به آدمهایی سلام کردم و به سادگی یک خداحافظ از دستشون دادم .و شدن قسمتی از قصه های ناتمام پر غصه
شاید اینها رو اینجا نوشتم که به خودم بگم از امروز دیگه نزارم قصه ای ناتموم  بمونه تا سالها بد به این لیست اضافه بشه.
دوستهای قدیمی.شاید اگر واقعا فهمیدم که باید قصه ها رو تموم کرد باز هم اینجا بنویسم . کم کم بیام بهتون سر بزنم.راستی بگین چی کارا می کنین وکجای دنیایین.
دوستدار همه دوستهای خوب روزگار وبلاگ نویسی 
پیام