امروز اینجا تنکس گیوینگ هست .تنکس گیوینگ در ده ما تاریخ اش با آمریکا متفاوت هست و دومین دوشنبه ماه اکتبر در اینجا روز شکرگزاری هست و معمولا خانواده ها دور هم جمع میشن و یک غذای تنکس گیوینگی دور هم میخورن و با هم شاد هستن. بوقلمون درسته غذای اصلی این روز هست و از چندین روز قبل هرچی میری تو فروشگاهها هزار جور تبلیغ و دستور طبخ بوقلمون می بینی.
هرچند من علاقه ای به بوقلمون ندارم ولی نکته جالب این هست که تمام اتفاقات اینجا توام با شادیست. همه تعطیلات اینجا فرصتیست برای دوباره جمع شدن آدمها و سپری کردن لحظاتی آرام و دوست داشتنی در جمعی صمیمانه و همه تعطیلات اینجا بهانه ایست برای خوشحال تر شدن و محکم تر کردن پیوندهای خانوادگی و دوستی.
ای کاش مدعیان دانستن همه چیز از این کشورهای کافر یاد میگرفتن که مردم نیاز به شادی و خوشحالی هم دارن و حداقل به اندازه روزهای شهدات و عزای تعطیل ما تعطیلاتی با ماهیت جشن هم داشتیم........ به راستی چه ایرادی دارد که به جای نذری دادن در دهه محرم ما از تاریخ تولد امام حسین به مدت ده روز جشن خجسته سالروز داشته باشیم؟؟؟آیا حرمت نگه داشتن و یاد کردن از کسی تنها با گریه و زاری و زنجیر بدست می آید؟ آیا شاد کردن و خنده نشاندن بر لبان ملتی غمگین که این روزها زیر بار فشارهای اقتصادی و اجتماعی دیر زمانیست که خنده از لبهای آنها ربوده شده ارزشی کمتر از زنجیر زدن و علم بلند کردن داره؟؟؟
خوب دیگه من امشب مهمونی دعوتم و صادقانه از دیروز چیزی نخوردم که امشب کلی پرخوری کنم.جای همه شما خالی (البته بعد از غذا ،چون حضور شما قبل از غذا موجب کم شدن سهم خوراکی های من میشود).کپل دیگه بره شلوار گشادش رو اتو کنه که راحت هرچی میخواد بدون مزاحمت کمر شلوار بزنه به شکم.البته از همه شما خوانندگان و دوستان عزیز خواهش می کنم به قول دوست عزیزم دعا کنین همه چیزهایی که میخورم به جای گوشت شدن به تنم باد بشه بره هوا.......شاد باشین....
۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه
۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه
پاييز فصل رنگها+
داشتم فکر می کردم واقعا پاییز فصل رنگهاست و من هم در پاییز ای مختلف رنگهای مختلف رو تجربه کردم.
در اولین پاییز عمرم رنگ خون و جنگ : پاییزی که من به یاد ندارم ولی حرفهای مادرم گواهی است بر وحشت اون روزها.و خاطراتی که چجور من و مادرم از اهواز به تهران اومدیم رو وقتی می شنوم واقعا احساس ناخوشایندی پیدا می کنم.
پاییزی دیگر : اولین روز مدرسه .انگار همین دیروز بود که پدر من رو برای مدرسه رفتن درس میداد.در فضای پر ظن و پلیسی اون روزها پدرم به من می گفت که چگونه برای زندگی در فضای جدید باید نقاب بزنم تا حق حیات داشته باشم.با کوله باری از بیم و امید به مدرسه رفتم و دنیایی جدید به رویم گشوده شد.
پاییز ۵ سال بعد :با کلی غصه و غم وارد راهنمایی شدم.خیلی غمگین بودم چون دوست داشتم راهنمایی سمپاد قبول بشم ولی نشدم.احساس عجیبی داشتم.
پاییز اول دبیرستان : احساس خوشحالی .تو پوستم نمی گنجیدم.بله شاخ غول رو شکوندم و علامه حلی تهران قبول شدم.خوشحال بودم.خوشحال… (ارمغان اون پاییز دوستانی هست که هفته پیش با هم در این گوشه دنیا جشن 16 امین سال دوستی گرفتیم......و دوستانی دیگر در جای جای دنیا که هنوز همدیگر را به اندازه روزهای مدرسه دوست داریم...)
پاییز ۷۷ :روزهای عجیبی بود .وقتی که تو بلوار دانشگاه قدم می زدم.دوست داشتم با هر قدمی که بر می داشتم صدای خش خش برگها رو بشنوم.احساس عجیبی بود می خواستم فریاد بزنم و بگم راحت شدم.از اون همه اظطراب کنکور از اون همه خستگی.می خواستم به همه دنیا بگم من قبول شدم.
پاییزی دگر؛پاییز غم : احساس غم عجیبی داشتم.اون رفته بود و من فقط روزهای خوب گذشته رو به یاد می آوردم.نمی خواستم پاییز بشه .همه خاطرات اون روزها برام زنده شد و فقط اشک بود که می تونست من رو سبک تر کنه.دفتر خاطرات اون روزها رو چندین بار خوندم و فقط سرآغاز حرفهایم آه بود.در انتهای پاییزسال قبل عاشق شده بودم.عشقی که فکر می کردم بهترین و شیرین ترین لحظه های زندگیم هست.فکر می کردم دوباره متولد شدم.فکر می کردم که پاییز زیباتر از بهاره .همه آسمان و زمین برام سبز بود.خوشحال بودم.دوباره لبخند به لبهام برگشته بود.ولی اکنون این پاییز غمبارترین روزهای زندگیم بود.تلخ تر از اونکه میشد تصور کرد.(البته این روزها که فکر میکنم این پاییز غم شاید بهترین اتفاق زندگیم بود چون اگر اون غم بوجود نمیومد شاید هیچ وقت دیگه لبخندی رو لبهای من نمی نشست)
و اکنون پاییز ۸۵ : یک دنیا تشویش و اظطرابم.دوباره باید شروع کنم.همه چیز رو باید از صفر شروع کنم.رفتن به یک کشور دیگه . دوباره درس خوندن .دوباره یاد گرفتن.همه چیز دوباره و دوباره…..دلم برای این روزها می دونم تنگ میشه.کاشکی باز هم میشد کنار دوستای قدیمی میموندیم و درس می خوندیم.این دلبستگی ها رفتن رو برام سخت میکنه.هرچند اگه من هم نرم اونها هرکدوم دارن جایی میرن. خیلی عصبانی هستم.نمی تونم بفهمم که چرا شرایط اینجوری شده که همه دوست دارن از کشورشون برن.یکی از دوستام ۶ ماه است رفته آمریکا ؛ دو تا دیگشون هم دارن میرن استرالیا. و باز هم شاید پاییزی دگر…..
پاییز نامه بالا درست 4 سال پیش نوشته شد(البته جملات داخل پرانتز رو امروز اضافه کردم و در واقع حاشیه ای است بر متن 4 سال پیش نوشته شده).پاییزی که در آن درسم تمام شده بود و دنیایی از تشویش بودم.راستی چقدر دلم برای همه آن روزها تنگ شده.حتی برای همان روزی که در پادگان از سرما میلرزیدیم و سعی میکردیم که با ها کردن خودکارهای یخ زده ان را راه بندازیم تا با پر کردن فرم برگردیم خونه......
پاییز 85: پایان دانشگاه.یک شروع تازه.دوندگی های بی امان برای زودتر سربازی رفتن و از این دفتر به آن دفتر رفتن برای پیدا کردن یک جای مناسب برای سربازی.بارها رفتن به نظام وظیفه برای تغییر تاریخ اعزام از اسفند به دی ماه.یادم نیست روزها چگونه گذشت آنقدر که نگران و درگیر پر کردن فرم نظام وظیفه و در تب و تاب زود رسیدن فرم و پیدا کردن یک جای خوب برای سربازی بود.....
پاییز 86: دوران سربازی که واقعا دوران راحتی بود.سربازی در یک بیمارستان در تهران که تجربه خیلی خوبی بود .دیگه حدود 8-9 ماهی بود از کارم تو بیمارستان می گذشت و تشویش و اظطرابهای اولیه رو نداشتم و زندگی در جریان بود.کلی خاطرات خوب و دوستان خوب از آن روزها مونده......
پاییز 87 : پاییزی پر از غم و شادی .شادی پایان سربازی و غم دل کندن از همه چیزهایی که عاشقانه دوستشان داشتم.صورتهای مهربانی که شادی بخش روزهایم بودند و دستان مهربانی که گرما بخش قلبم. چقدر روزها زود می گذشت.دوست داشتم روزها هیچ وقت تموم نشن.نزدیکتر شدن سفرم هر روز من رو غمگین تر می کرد.حس عجیبی احساس تعلق خاطرم به همه چیز بیشتر شده بود .دلم نمی خواست همه خواستن هایم را رها کنم و بروم ولی...........
پاییز 88:عجب سالی بود.سال آرزوهای بر باد رفته و سال غم.خدایا چه بر من گذشت. خدایا چه بر دوستانم گذشت و خدایا................
پاییز 89: حالم خوبه.یعنی خیلی بهترم.دوباره سر و کارم با تقویم افتاده و دوست دارم روزها تند تند بگذرن تا دوباره برگردم.حس عجیبی هست ............اکثر دوستام تو جاهای مختلف دنیا پخش شدن ولی این هم چیزی از شوق برگشتن کم نمیکنه....و اکنون 4 سال گذشت به سرعت برق و باد و من هنوز مسافر بادم.......
در اولین پاییز عمرم رنگ خون و جنگ : پاییزی که من به یاد ندارم ولی حرفهای مادرم گواهی است بر وحشت اون روزها.و خاطراتی که چجور من و مادرم از اهواز به تهران اومدیم رو وقتی می شنوم واقعا احساس ناخوشایندی پیدا می کنم.
پاییزی دیگر : اولین روز مدرسه .انگار همین دیروز بود که پدر من رو برای مدرسه رفتن درس میداد.در فضای پر ظن و پلیسی اون روزها پدرم به من می گفت که چگونه برای زندگی در فضای جدید باید نقاب بزنم تا حق حیات داشته باشم.با کوله باری از بیم و امید به مدرسه رفتم و دنیایی جدید به رویم گشوده شد.
پاییز ۵ سال بعد :با کلی غصه و غم وارد راهنمایی شدم.خیلی غمگین بودم چون دوست داشتم راهنمایی سمپاد قبول بشم ولی نشدم.احساس عجیبی داشتم.
پاییز اول دبیرستان : احساس خوشحالی .تو پوستم نمی گنجیدم.بله شاخ غول رو شکوندم و علامه حلی تهران قبول شدم.خوشحال بودم.خوشحال… (ارمغان اون پاییز دوستانی هست که هفته پیش با هم در این گوشه دنیا جشن 16 امین سال دوستی گرفتیم......و دوستانی دیگر در جای جای دنیا که هنوز همدیگر را به اندازه روزهای مدرسه دوست داریم...)
پاییز ۷۷ :روزهای عجیبی بود .وقتی که تو بلوار دانشگاه قدم می زدم.دوست داشتم با هر قدمی که بر می داشتم صدای خش خش برگها رو بشنوم.احساس عجیبی بود می خواستم فریاد بزنم و بگم راحت شدم.از اون همه اظطراب کنکور از اون همه خستگی.می خواستم به همه دنیا بگم من قبول شدم.
پاییزی دگر؛پاییز غم : احساس غم عجیبی داشتم.اون رفته بود و من فقط روزهای خوب گذشته رو به یاد می آوردم.نمی خواستم پاییز بشه .همه خاطرات اون روزها برام زنده شد و فقط اشک بود که می تونست من رو سبک تر کنه.دفتر خاطرات اون روزها رو چندین بار خوندم و فقط سرآغاز حرفهایم آه بود.در انتهای پاییزسال قبل عاشق شده بودم.عشقی که فکر می کردم بهترین و شیرین ترین لحظه های زندگیم هست.فکر می کردم دوباره متولد شدم.فکر می کردم که پاییز زیباتر از بهاره .همه آسمان و زمین برام سبز بود.خوشحال بودم.دوباره لبخند به لبهام برگشته بود.ولی اکنون این پاییز غمبارترین روزهای زندگیم بود.تلخ تر از اونکه میشد تصور کرد.(البته این روزها که فکر میکنم این پاییز غم شاید بهترین اتفاق زندگیم بود چون اگر اون غم بوجود نمیومد شاید هیچ وقت دیگه لبخندی رو لبهای من نمی نشست)
و اکنون پاییز ۸۵ : یک دنیا تشویش و اظطرابم.دوباره باید شروع کنم.همه چیز رو باید از صفر شروع کنم.رفتن به یک کشور دیگه . دوباره درس خوندن .دوباره یاد گرفتن.همه چیز دوباره و دوباره…..دلم برای این روزها می دونم تنگ میشه.کاشکی باز هم میشد کنار دوستای قدیمی میموندیم و درس می خوندیم.این دلبستگی ها رفتن رو برام سخت میکنه.هرچند اگه من هم نرم اونها هرکدوم دارن جایی میرن. خیلی عصبانی هستم.نمی تونم بفهمم که چرا شرایط اینجوری شده که همه دوست دارن از کشورشون برن.یکی از دوستام ۶ ماه است رفته آمریکا ؛ دو تا دیگشون هم دارن میرن استرالیا. و باز هم شاید پاییزی دگر…..
پاییز نامه بالا درست 4 سال پیش نوشته شد(البته جملات داخل پرانتز رو امروز اضافه کردم و در واقع حاشیه ای است بر متن 4 سال پیش نوشته شده).پاییزی که در آن درسم تمام شده بود و دنیایی از تشویش بودم.راستی چقدر دلم برای همه آن روزها تنگ شده.حتی برای همان روزی که در پادگان از سرما میلرزیدیم و سعی میکردیم که با ها کردن خودکارهای یخ زده ان را راه بندازیم تا با پر کردن فرم برگردیم خونه......
پاییز 85: پایان دانشگاه.یک شروع تازه.دوندگی های بی امان برای زودتر سربازی رفتن و از این دفتر به آن دفتر رفتن برای پیدا کردن یک جای مناسب برای سربازی.بارها رفتن به نظام وظیفه برای تغییر تاریخ اعزام از اسفند به دی ماه.یادم نیست روزها چگونه گذشت آنقدر که نگران و درگیر پر کردن فرم نظام وظیفه و در تب و تاب زود رسیدن فرم و پیدا کردن یک جای خوب برای سربازی بود.....
پاییز 86: دوران سربازی که واقعا دوران راحتی بود.سربازی در یک بیمارستان در تهران که تجربه خیلی خوبی بود .دیگه حدود 8-9 ماهی بود از کارم تو بیمارستان می گذشت و تشویش و اظطرابهای اولیه رو نداشتم و زندگی در جریان بود.کلی خاطرات خوب و دوستان خوب از آن روزها مونده......
پاییز 87 : پاییزی پر از غم و شادی .شادی پایان سربازی و غم دل کندن از همه چیزهایی که عاشقانه دوستشان داشتم.صورتهای مهربانی که شادی بخش روزهایم بودند و دستان مهربانی که گرما بخش قلبم. چقدر روزها زود می گذشت.دوست داشتم روزها هیچ وقت تموم نشن.نزدیکتر شدن سفرم هر روز من رو غمگین تر می کرد.حس عجیبی احساس تعلق خاطرم به همه چیز بیشتر شده بود .دلم نمی خواست همه خواستن هایم را رها کنم و بروم ولی...........
پاییز 88:عجب سالی بود.سال آرزوهای بر باد رفته و سال غم.خدایا چه بر من گذشت. خدایا چه بر دوستانم گذشت و خدایا................
پاییز 89: حالم خوبه.یعنی خیلی بهترم.دوباره سر و کارم با تقویم افتاده و دوست دارم روزها تند تند بگذرن تا دوباره برگردم.حس عجیبی هست ............اکثر دوستام تو جاهای مختلف دنیا پخش شدن ولی این هم چیزی از شوق برگشتن کم نمیکنه....و اکنون 4 سال گذشت به سرعت برق و باد و من هنوز مسافر بادم.......
۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه
تجربه فیس تب
چند روزی من با اسمی مستعار و ناشناس مهمان یک میکروبلاگ ایرانی به اسم فیس تب بودم.واقعا تجربه جالبی بود. روزهای اول روزهایی پر از یکرنگی و مهربانی بود.پر از شور و شعف .با هم میگفتیم ، میخندیدیم .بعد از مدتها احساس کردیم فضایی هست که به دور از قیل و قالهای روزانه میتوان اندکی آسود و بدون تکلفات مرسوم با دیگران حرف زد و چه زود با هم صمیمی شدیم.ساده و بی آلایش.......
چند روزی که گذشت سازهای مخالف کم کم کوک شد و سرانجام هم من اونجا رو ترک کردم ولی یادگار اون روزهای خوب سه دوست بسیار خوب بود.
شاید جالب ترین این دوستها دکتر مینا بود که بعدا در وبلاگم کامنت گذاشتن که وبلاگم رو قبلا میخوندن و البته اون موقع ها که من وبلاگم فعال بود نمینوشتن و من تازه این دوست وبلاگر عزیز و میکروبلاگر قهار رو شناختم.
دوست دیگر اکبر بود که بسیار با مزه هست و وبلاگش هم خوندنی. به قول یک دوست قدیمی ام اکبر عالی هست .واقعا عالی هست.یک میکروبلاگر سوپر من.اینقدر فی البداهه شوخی میکنه که واقعا دیگه اصلا آدم باید تعظیم کنه به این همه حضور ذهن و با نمک بودن.
دوست آخر وبلاگر وبلاگ بی گناهی گناه هست بود که وبلاگ بسیار قشنگی داره و یک فوق ستاره میکروبلاگ نویسی هست.
بعد از فیس تب میکروبلاگهای متعدد پزشکی در حال رشد هستند و احتمالا به زودی تعدادشون از تلویزیون های لس آنجلسی بیشتر میشه ولی ای کاش مدعیان بی اخلاق فضای فیس تب را چنان نامطلوب نمیکردن که حتی مسوول سایت هم حاضر نیست بیاد تو سایت خودش.......ای کاش بعضی ها دنیایشان بزرگتر از دنیای یک میکروبلاگ کوچک بود تا برای ادعای بزرگی کردن در یک میکروبلاگ یک فضای دوستانه رو به گند نمی کشیدن .....ای کاش فلان پزشک مدعی اخلاق در یک میکروبلاگ شماره موبایلش رو پخش نمیکرد تا خانمها احساس راحتی بیشتری در یک جمع کوچک میکردن و ..........
دوستان اگه خواستن محبت کنن .کامنت بزارن .در کنار تاریخ یک باکس خاکستری هست که یک نیش مانند در قسمت پایینی داره.با زدن روی این باکس قسمت نظرات باز میشه.امیدوارم حداقل هفته ای یکبار این وبلاگ آپ بشه.....
چند روزی که گذشت سازهای مخالف کم کم کوک شد و سرانجام هم من اونجا رو ترک کردم ولی یادگار اون روزهای خوب سه دوست بسیار خوب بود.
شاید جالب ترین این دوستها دکتر مینا بود که بعدا در وبلاگم کامنت گذاشتن که وبلاگم رو قبلا میخوندن و البته اون موقع ها که من وبلاگم فعال بود نمینوشتن و من تازه این دوست وبلاگر عزیز و میکروبلاگر قهار رو شناختم.
دوست دیگر اکبر بود که بسیار با مزه هست و وبلاگش هم خوندنی. به قول یک دوست قدیمی ام اکبر عالی هست .واقعا عالی هست.یک میکروبلاگر سوپر من.اینقدر فی البداهه شوخی میکنه که واقعا دیگه اصلا آدم باید تعظیم کنه به این همه حضور ذهن و با نمک بودن.
دوست آخر وبلاگر وبلاگ بی گناهی گناه هست بود که وبلاگ بسیار قشنگی داره و یک فوق ستاره میکروبلاگ نویسی هست.
بعد از فیس تب میکروبلاگهای متعدد پزشکی در حال رشد هستند و احتمالا به زودی تعدادشون از تلویزیون های لس آنجلسی بیشتر میشه ولی ای کاش مدعیان بی اخلاق فضای فیس تب را چنان نامطلوب نمیکردن که حتی مسوول سایت هم حاضر نیست بیاد تو سایت خودش.......ای کاش بعضی ها دنیایشان بزرگتر از دنیای یک میکروبلاگ کوچک بود تا برای ادعای بزرگی کردن در یک میکروبلاگ یک فضای دوستانه رو به گند نمی کشیدن .....ای کاش فلان پزشک مدعی اخلاق در یک میکروبلاگ شماره موبایلش رو پخش نمیکرد تا خانمها احساس راحتی بیشتری در یک جمع کوچک میکردن و ..........
دوستان اگه خواستن محبت کنن .کامنت بزارن .در کنار تاریخ یک باکس خاکستری هست که یک نیش مانند در قسمت پایینی داره.با زدن روی این باکس قسمت نظرات باز میشه.امیدوارم حداقل هفته ای یکبار این وبلاگ آپ بشه.....
سلام به وردپرس
سلام.خوب انگار سرنوشت ما کوچ هست.همانها که اسباب کوچ از وطن رو فراهم کردن شرایطی رو ایجاد کردن که تصمیم گرفتم از پرشین بلاگ بیام اینجا. لا اقل اگر اینجا مثل پرشین بلاگ محبوبم نیست ولی حداقل میتونم مطمئن باشم فردا نمیرن حراجش کنن و سرنوشت نوشته هام نا معلوم باشه.
اشتراک در:
پستها (Atom)