آورده اند که ....
در زمانهای دور حکیمی را حکم به خدمت نمودندی و حکیم اجابت نمودندی و در سوز زمستان کچل نمودندی و جامه ی خدمت بر تن نمودندی و به محل خدمت عزیمت نمودندی ... کف بینی سر راه خدمتگاه ورا خفت نمودندی که بیا فالت ببینم !!! و دیدن کف همان و سر دادن قاه قاه خنده همان ! ورا گفت : جوانک ! تو را راه درازی در پیش است و بیخوابی و بیگاری بسیار ! لیکن اندوه به دل راه مده که به زودی راه و چاه را خواهی آموخت و زندگی بر تو همچون سکنجبین شیرین خواهد گشت !! حکیم اخمی در هم فروکردندی و مشتی در جیب کردندی و چند دانه لوبیا در کف رمال ول بکردندی و راه خدمتگاه در پیش گرفتندی ! دیری نپائید که حکیم چونان که باید راه و چاه خدمتگاه دستش امدندی و من بعد هر شب در خانه سر بر بالین خویشتن گذارندی ! پس از دو ماه اتمام خدمت در راه بازگشت رمال را جستجو کردندی و لیکن چیزی حاصل نگشتندی الا یک درخت تنومند لوبیا !!! و از آن بالا رفتن کرتاهی و دیدن کرتاهی چونان که از اون بالا کفتر میایه رمال بدو یک غول بدو !!! .....
... و این داستان ادامه دارد !!!!
....................................................................................................
سلام سلام ! من دوباره اومدم ! یه کم میخوام طرز نوشتنمو عوض کنم شاید از این به بعد کوتاه تر بنویسم و البته زودترآپ کنم ! به هر حال قبول کنید که آدم خیلی زود از بعضی چیزا خسته میشه ....