۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه

قصه شعرواره

قصه شعرواره :

شعرواره در ۱۸ آذرماه ۸۳ متولد شد . زمانیکه که بسیار؛ از اتفاقهای اجتماعی سرخورده بودم. زمانی که احساس می کردم ثمره تمام تلاشهایم چیزی نبود جز اتلاف عمر و وقت. دوستانم هر کدام از هم گسسته بودن.من هم هیچ انگیزه ای برای کارهای گذشته نداشتم و حتی دیگه روزنامه هم نمی خوندم. دیگه دوم خرداد و تمام شور و حال اون زمان شده بود یک احساس تهی بودن.در اون زمان بود که دوست داشتم جایی داشته باشم تا گلایه ها و حرفهای دلم رو شعر گونه توش بنویسم.برای همین شعرواره متولد شد با اولین شعر به نام نوید :

فصل سرد

         تازيانه سرما

                  درختان عريان

                            اشک اسمان

                               فرياد از اين دوران

         و اما:

دوباره خواهد رسيد بهاران

سبز خواهندشد درختان

کمر راست خواهند کرد  راستقامتان

و نو خواهد شد روزگاران

دور نخواهد بود ان زمان

                       پ-ص 

کم کم مهمون هایی به شعرواره پا گذاشتن و این خونه شلوغ شد و دیگه شعرواره شد جایی برای حرف زدن من . جایی برای آشنایی با دوستای جدید. جایی برای گپ زدن با دوستان قدیمی . شاید اینجا بازسازی شده مجازی همان کتاب فروشی شد که آخر هفته می رفتم و با کلی از مشتری های کتاب فروشی با هم می شستیم و گپ می زدیم.کتاب فروشی که بسته شد و تنها یک خاطره خوب همیشگی از خانم و آقایی که همه کتابها رو می خوندن و به هرکدوم از مشتری ها با توجه به سلیقه اش کتابی رو که دوست داشت می دادن برام مونده .واقعا جالب بود سلیقه همه مشتری هاشون رو می دونستن و بدون اینکه حرفی بزنی کلی کتاب می تونستی بخری که مطمئن بودی کتابهای خوبی هستن.هر هفته با یک کیسه کتاب بخه خونه بر میگشت.عجب روزگاری بود.

یادش بخیر موزه کتاب و خانم و آقای راد . چقدر این خانم و آقا مهربون بودن . هر وقت می رفتم اونجا کلی با هم گپ می زدیم.چقدر تخفیف هایی که بهم رو کتابها می داد می چسبید.همیشه یک پولی کتابها رو ارزونتر حساب می کرد و می گفت این هم تخفیف ویژه کتابخوانها.آقای راد استاد شیمی بود و خانمشون فکر کنم استاد زبان که دانشگاه رو رها کرده بودن و کتاب فروشی داشتن. چقدر دلم واسه حرفهای عمیق و جالب آقای راد و چشمهای پر مهر خانم راد تنگ شده .هر جا هستین خدا به همراهتون .همیشه مهرتان و یادتان در قلبم و در ذهنم خواهد ماند.کاشکی می تونستم دوباره ببینمشون.

فیلم ۳۰۰ :

من اصلا دلیل این همه اعتراض رو درک نمی کنم.کسی اومده با پول خودش فیلمی ساخته. خوب دوستان عزیز من بهتر نیست به جای اینکه سازندگان فیلم رو به باد انتقاد بگیریم ما بریم و در جواب اونها فیلمی از عظمت تاریخمان و از شکوه ایران زمین بسازیم. ما فیلمها و پروژه های بزرگ مذهبی ساختیم ولی تا حالا کدوم فیلم رو در رابطه با تاریخ کهن ایران ساختیم.خوب شاید ۳۰۰ زنگ خطری باشه برای ایرانیها که در حفظ هویت و تاریخ ایرانیشون هم باید به اندازه حفظ فرهنگ دینیشون حساسیت نشون بدن. نظر شخصی من این هست که خیلی مسخره هست که به دیگران بگیم پول خرج کنین تاریخ ایران زمین و مردمان ایران زمین رو توش انچنان که بودن معرفی کنین.به جای این همه نامه اعتراضی به ستزندگان ۳۰۰ نامه به تلویزیون بنویسین و بگین یک پروژه بزرگ سینمایی در رابطه با پادشاهان هخامنشی بسازن.

و قصه نوروز :

نوروز است و نو روزگاران مبارک باد این بهاران.

امیدوارم که سال جدید براتون پر از مهر و محبت باشه . سالی پر از آرامش . سالی پر از خوراکی های خوشمزه . با یک عالمه عیدی .

تذکر اخلاقی : اگه میزان عیدی هاتون نسبت به سال پیش زیاد تر شد بدونین که از همین دعای من هست و عیدی اضافه رو بیاین با هم نصف نصف تقسیم کنیم.طمع هم نکنین تا سال دیگه هم براتون دعا کنم.

خوب راستی دوستان دم بخت گره سیزده یادتون نره .البته سعی می کنم یک پست مخصوص گره بزارم.چون این گره با توجه به سن متفاوت هست.مثلا برای من با ۲۶ سال سن الان گره زدن سبزه کفایت نمی کنه و باید درخت گره بزنم.البته درختچه های جوان و دوستان بالای ۳۰ سال باید درختهایی چون چنار گره بزنن. منتظر پست تخصصی من در زمینه گره باشین.

خوب برای عیدی می تونین یک دروغ سیزده برام ینویسن پست بعدیم رو با دروغهای سیزده شما می خوام آپ کنم.همتون رو می بوسم . تعطیلات خوش بگذره.

۱۳۸۵ اسفند ۱۷, پنجشنبه

مردی برای تمام فصول آزاديخواهی

مصدق ؛ مردی برای تمام فصول آزادیخواهی

محمد مصدق (۲۹ اردیبهشت ۱۲۶۱ - ۱۴ اسفند ۱۳۴۵)

وقتی که بچه بودم از لا به لای کتابهای تاریخ با بزرگمردی آشنا شدم که هرگاه عکسهاش رو میدیدم احساسی توام از مهر و ستایش در من ایجاد میشد. در دنیای بچگی خود آرزو می کردم کاشکی من در اون زمان بودم و می تونستم کنار این مرد مهربون بشینم و ببوسمش و بهش بگم چقدر دوستش دارم.من کم کم بزرگ شدم و اسطوره دوران بچگیم کم کم جلوه ای دیگر برام پیدا کرد ؛ دیگر برایم مصدق نماینده همه پاکی ها و مخالفانش نمایندگان تاریکی نبودند؛ یاد گرفتم که هر بزرگی هم اشتباه می کنه هر چند که اشتباهات این بزرگمرد در کنار خدماتی که به وطنش کرده اینقدر کم رنگ هست که هیچگاه از احترام من نسبت به این بزرگمرد کم نکرده بلکه بیشتر هم کرده ؛ چون من با مصدق آموختم که دنیا سیاه و سپید نیست و نباید با اسطوره سازی کسی رو غیر قابل نقد بدونیم و همه کارهاش رو درست بدونیم ......

درود بر بزرگمرد ایران زمین

                            

محمد مصدق در سال ۱۲۶۱ هجری شمسی در تهران بدنیا آمد. پدرش میرزا هدایت‌الله معروف به «وزیر دفتر» از بزرگمردان دوره‌ ناصری و مادرش ملک تاج خانم (نجم السلطنه) فرزند عبدالمجید میرزا فرمانفرما و نوه عباس میرزا ولیعهد قاجار و نایب‌السلطنه ایران بود.

هنگام مرگ میرزا هدایت‌الله در سال ۱۲۷۱ شمسی محمد ده ساله بود، و ناصرالدین شاه علاوه بر اعطای شغل و لقب میرزا هدایت‌الله به پسر ارشد او میرزا حسین خان، محمد را «مصدق‌السلطنه» نامید.

مصدق‌السلطنه در اولین انتخابات دوره مجلس مشروطیت به نمایندگی از طبقه اعیان و اشراف اصفهان انتخاب شد ولی اعتبارنامه او به‌دلیل سن او که به سی سال تمام نرسیده بود رد شد.

پس از استعفای حسین علاء که بعد از رزم‌آرا نخست وزیر شده بود، در شور و اشتیاق عمومی دکتر مصدق به نخست وزیری رسید و برنامه خود را اصلاح قانون انتخابات و اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت اعلام کرد.

 پس از شکایت دولت انگلیس از دولت ایران و طرح این شکایت در شورای امنیت سازمان ملل، دکتر مصدق عازم نیویورک شد و به دفاع از حقوق ایران پرداخت. سپس به دادگاه لاهه رفت و با توضیحاتی که در مورد قرارداد نفت و شیوه انعقاد و تمدید آن داد، دادگاه بین‌المللی خود را صالح به رسیدگی به شکایت بریتا
نیا ندانست و مصدق در احقاق حق ملت ایران به پیروزی دست یافت.
در راه بازگشت به ایران به
مصر رفت و مورد استقبال پر شکوه ملت مصر قرار گرفت.

در روز ۲۸ مرداد ماه ۱۳۳۲ دولت‌های امریکا و بریتانیا دست به کودتای دیگری زدند که این‌بار باعث سقوط دولت مصدق گشت. در این روز سازمان سیا با خریدن فتوای برخی از روحانیون و همچنین دادن پول به ارتشیان، اراذل و اوباش تهران آنها را به خیابان‌ها کشانید. کودتاچیان توانستند به آسانی خود را به خانه دکتر مصدق برسانند و پس از چندین ساعت نبرد خونین گارد محافظ نخست وزیری را نابود کنند و خانه وی را پس از غارت کردن به آتش بکشانند. در روز ۲۹ مرداد دکتر مصدق و یارانش خود را به حکومت کودتا به رهبری سرلشکر زاهدی تسلیم کردند.

مصدق پس از کودتای ۲۸ مرداد در دادگاه نظامی محاکمه شد. او در دادگاه از کارها و نظرات خود دفاع کرد. دادگاه وی را به سه سال زندان محکوم کرد. پس از گذراندن سه سال زندان، دکتر مصدق به ملک خود در احمد آباد تبعید شد و تا آخر عمر تحت نظارت شدید بود.

  

در ۱۴ اسفند ماه ۱۳۴۵ دکتر محمد مصدق بدلیل بیماری سرطان فک و دهان در ساعت 6 صبح، در سن ۸۴ سالگی درگذشت. مصدق وصیت کرده بود او را کنار شهدای ۳۰ تیر در ابن بابویه دفن کنند، ولی با مخالفت شاه چنبن نشد و او در یکی از اتاقهای خانه‌اش در احمد آباد به خاک سپرده شد.*

*منبع : ویکی پدیادرود بر والا انسانهایی که به رایگان به نشر علم در دنیا کمک می کنن.پس بیاییم هرکدام از ما با کمکی هرچند کوچیک به این دانشنامه در تکمیل بیشتر اون کمک کنیم ...برای دنیایی بهتر ؛ ما هم باید کمک کنیم...

میم مثل مادر ؛ میم مثل مرگ :

چند وقت پیشا بود که با دیدن میم مثل مادر کلی اشک ریختم. فیلمی که از جنس احساس بود . فیلمی به لطافت شبنم . فیلمی که سرشار از لحظه های ناب بود. لحظه هایی که مدتها بود در فیلمی ندیده بودم....اونروز صورتم رو با اشک شستم و فکر نمی کردم که همون کارگردان باز هم با فیلمی دیگه به همین زودی اشک رو به چشمهام بیاره. آری همون کارگردان باز هم اشک رو به چشمم آورد ؛ اما ایندفعه با فیلمی که اون کارگردانش نبود و اون فقط به اجبار بازیگر اون فیلم بود . فیلمی به کارگردانی خدا ؛ فیلمی به نام میم مثل مرگ.

                                                          

رسول ملاقلی پور.............  چه زود رفت............یادش گرامی...هزاران سلام بدرقه راهش...........

۱۳۸۵ اسفند ۱۰, پنجشنبه

سلام.قافيه به تنگ آمد

این پست رو ۱۹ روز دیگه بخونین.

.

.

.

چه خبره میگم نخونین دیگه

.

.

.

خوب عیدت مبارک.یادت باشه من اولین نفری بودم که بهت تبریک گفتم.

خوب یادتون باشه من اولین نفری بودم که این اس . ام .اس بی مزه رو در قالب وبلاگ آپ کردم .دوستان لطفا از زدن اس. ام . اس مشابه خودداری کنین .حتی شما دوست عزیز.چون خیلی بی مزه هستن

 ۱-خونه مادر بزرگ

هر سال وقتی نزدیک عید می شویم یاد خاطرات ایام کودکیم می افتم .یاد روزهایی که تمام آرزوهایم را در پاکتهای عیدی جستجو می کردم.یاد سالهایی که لباسهای نو را به تن میکردیم و به طرف خونه مادر بزرگ مادرم میرفتیم.یاد سفره هفت سینی که با ظرفهای رنگارنگ قدیمی تزیین شده بود ،یاد ظرف نقره در داری که توش سوهان عسلی بود و من همش منتظر فرصتی بودم تا بهش ناخنک بزنم.صورت پر مهر و لبخند های دوست داشتنی مادر بزرگم رو به یاد میارم که وقتی همه بچه هایش جمع میشدن با خوشحالی وصف ناپذیری قرآن قدیمیش رو باز میکرد و به تناسب سن ، به هرکدوم از بچه ها اسکناسی می داد .من هر سال آرزو ميکردم که کاشکی زودتر بزرگ ميشدم تا ميتونستم عيدی بيشتری بگيرم ولی الان که بزرگ شدم ميگم کاشکی هنوز همان زمان بود و سهم من هم همان اسکناس ۲۰۰ تومنی. اسکناسهای مادر بزرگ رنگهاشون متفاوت بود ولی همه يک بو ميدادند و آن بويی نبود جزعطرعشق مادر بزرگ به بچه ها ،نوه ها و نتیجه هایش.

10 سالی است که مادر بزرگ در میان ما نیست و دیگر خبری هم از آن جمع شدن ها نیست ولی هنوز خاطرات شیرین آن روزهای خونه مادر بزرگ ویاد حیاط پر از گلهای شب بو، حوض پر ازماهی و آواز های قناری های مادر بزرگ بی اختیار من رو به گریه میندازه و دلم برای اونروزها تنگ میشه.درود بر روح مادر بزرگ مادرم که خاطره ساز بسیاری از خاطرات شیرین گذشته ام هست وگرامی باد ياد خاطره سازان خاطراتمان.

۲ - در گذر ایام :

روزها عین برق و باد میگذره و من هم غرقه زمان شدم.شبها و صبحها بی اختیار من رو به اینور و اونور میکشونن.دنیایی از تشویش و پر از هیاهو.من گم شده ام . من در زمان گم شده ام . . .

راستی بوی عید میاد وبهم عیدی چی میدین ؟ یالا بگین دیگه ؟